رئیس مافیا
رئیس مافیا
P8
@نمیخواید برید پیشش؟
-هان... آخه...باشه...میشه به هوانگ زنگ بزنی بگی تا چند وقت شرکت و خونه نمیرم
@چشم اطلاع میدم...
(تق تق)
+یوجین حوصله ندارم بعداً
-ولی من یوجین نیستم
+عه تویی(اشکاشو پاک کرد)چرا اومدی
-خب...عم....یه زمانی دوست دخترم بودی
آخ...چرا زمین نشستی ...
+هروقت ناراحت بودم میومدی پیشم...همیشه دلداریم میدادی ....وقتایی که نبودی و فکر میکردم مردی با خاطراتت همیشه خودمو آروم میکردم....الان حس عجیبیه این که اومدی و زنده ای...ولی منو یادت نمیاد و هیچ حسی بهم نداری...احساس میکنم یه بار سنگین رو دوشمه
(با گریه)
ویو جونگکوک:
با دیدن گریه های لیلیت قلبم لرزید احساس میکردم نباید تو این موقعیت ببینمش نمیتونستم چیزی بگم چون موقعیت خوبی نبود هم برای من هم برای لیلیت خیلی سخته...سکوت کردم و فقط بغلش کردم اونم فقط گریه میکرد بعد چند دیقه نفساش منظم شد فهمیدم خوابش برده بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت ...به اتاق جونگکوک یعنی اتاق قبلی خودم رفتم و شروع کردم به گشتن یه سررسید یا یه لپ تاپ که بتونم یه چیزایی در مورد خودم بفهمم....هیچی نبود
-یوجین...من لپتاپی چیزی نداشتم؟
@تا جایی که خانوم بهم گفتن لپتاپ و دفتر خاطراتتون رو همیشه جایی میذاشتید که کسی ندونه...حتی به خانوم لیلیت هم نگفته بودید
-...باشه.. مرسی من طبقه بالام
-اخه با چه مغزی نگفتم....
-زیر تخت که...نه نیست...زیر زمین هم اگه خالی بود حس میکردم....میمونه یدونه کتاب خونه...چرا یه صفحه کیلید نیست...آهان پیدا کردم...واستا من الان رمز اینو از کجا بدونم...
بیشترین عدد استفاده شده ۱ و ۹ هست با ۵....رنگشون رفته احتمالا تاریخ تولد خودمه ۱۹۹۷....
پشمام باز شد....
چرا انقد قدرت تخیل بالایی داشتم...
-از پله ها رفتم پایین و دهنم باز بود
روی یه دیوار یه عالمه اسلحه بود و تیر های مخصوص...روی یه دیوار دیگه عکس هون و سوآ بود با عکسی که زیرش نوشته بود جوکیونگ...کنارش عکس لیلیت بود...
-چه حوصله ای داشتم...روبه روم رو نگا کردم یه عالمه مانیتور اونجا بود با یه لپ تاپ کوچیک لپ تاپو باز کردم....
پس زمینش عکس منو لیلیت بود
-نگا چقد عاشقش بودم
رفتم شروع کردم به گشتن لپ تاپ بلکه تونستم یه عکس و فیلمی از خودم پیدا کنم ...بالاخره پیدا کردم
«+جونگکوک بیا ببین این گل چقدر خوشگله
-خودتو میگی
+یاا منظورم این گلاس
-ولی من جز تو چیزی رو نمیبینم
+خیله خب ...فهمیدم ..داری فیلم میگیری
-میخوام زیباییت در لحظه ثبت بشه
+فیلمبرداری رو ول کن بیا کمکم بهشون آب بدیم
-چشم سرورم
+بدو(با خنده)»
«+انقدر از من فیلم نگیر اصلا بده اون دوربینو
-ا.ت بده من
+نمیدم بیا دنبالم
-خودت میدونی دونده خوبیم
+خسته میشی ها افتادی دنبالم
-از من فیلم نگیر
+از هر دومون دارم فیلم میگیرم»
«-اگه باند مافیا بزنی اسمشو چی میذاری؟
+تو بگو اول
-من که معلوم نیست شاید با تو همکاری کردم
+(با خنده) باشه
+من اگه باندی بزنم اسمشو لیلیت میذارم...خداوند ظاهر شونده در شب....قشنگ نیست؟
-اووووو پس باید ازت بترسن
+(با خنده)بس کن شیرین بازی در نیار»
-نشستم تمامی فیلمای توی لپ تاپ رو نگاه کردم....فهمیدم لیلیت اسمش ا.تس ...چه اسم قشنگی داره...شنیدم ا.ت دنبال من میگرده ساعتو نگاه کردم ۸ صبح بود سریع از اون اتاقک اومدم بیرون رفتم به سمت پله ها که برم پایین دوباره اون سر درد لعنتی اومد سراغم و افتادم
@ آقای کیم حالتون خوبه؟
@خانوم آقای جونگکوک اینجان
+چی شده؟
-یه آب به من بده
@چشم
+حالت خوبه؟
-آره الان خوب میشه
-به لیلیت نگاه کردم همون لباسی رو پوشیده بود که تو اون فیلمه بین گلا نشسته بود...یادم افتاد اون روز چه کار هایی باهم کردیم و کلی خندیدیم... و آخرش زنبور دست منو نیش زد...
@بفرمایید
-مرسی....
+بهتری؟
-(سر تکون داد به نشانه آره)
+بلند شو صبحونه بخور من یه سر باید برم دفتر درضمن دکتر قراره بیاد جایی نمیری
-باشه
+یوجین حواست باشه
@چشم خانوم
@پیدا کردید؟
-چی رو
@چیزایی که میخواستید رو
-اهان...آره پیدا کردم
@خیلی خوبه...لیلیت اصلا حالش خوب نبود معلومه خیلی گریه کرده
-آره دیدم
@عه در میزنن احتمالا دکترتونه برم درو باز کنم
@سلام جناب
¥سلام...خانوم لیلیت گفتن بیام
@بله قرار بود کمک کنید برای برگردوندن حافظه آقای جونگکوک
¥اهان بله حالتون خوبه؟
-ممنون
@کاری داشتید با من صدام کنید
(پرش زمانی شب)
+من اومدم
@سلام خانوم
+خب چی شد
@آقای دکتر خبر خوبی دادن
+چی شده
-هیچی داره کم کم یادم میوفته...یعنی حافظم داره برمیگرده
+وایییی این که خیلی خوبه(رفت جونگکوک رو بغل کرد)
+عم... ببخشید زیاده روی کردم...(از جونگکوک جدا شد)
-(جونگکوک لیلیت رو تو بغلش کشید)هنوزم همون بو رو میدی
+چی...
P8
@نمیخواید برید پیشش؟
-هان... آخه...باشه...میشه به هوانگ زنگ بزنی بگی تا چند وقت شرکت و خونه نمیرم
@چشم اطلاع میدم...
(تق تق)
+یوجین حوصله ندارم بعداً
-ولی من یوجین نیستم
+عه تویی(اشکاشو پاک کرد)چرا اومدی
-خب...عم....یه زمانی دوست دخترم بودی
آخ...چرا زمین نشستی ...
+هروقت ناراحت بودم میومدی پیشم...همیشه دلداریم میدادی ....وقتایی که نبودی و فکر میکردم مردی با خاطراتت همیشه خودمو آروم میکردم....الان حس عجیبیه این که اومدی و زنده ای...ولی منو یادت نمیاد و هیچ حسی بهم نداری...احساس میکنم یه بار سنگین رو دوشمه
(با گریه)
ویو جونگکوک:
با دیدن گریه های لیلیت قلبم لرزید احساس میکردم نباید تو این موقعیت ببینمش نمیتونستم چیزی بگم چون موقعیت خوبی نبود هم برای من هم برای لیلیت خیلی سخته...سکوت کردم و فقط بغلش کردم اونم فقط گریه میکرد بعد چند دیقه نفساش منظم شد فهمیدم خوابش برده بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت ...به اتاق جونگکوک یعنی اتاق قبلی خودم رفتم و شروع کردم به گشتن یه سررسید یا یه لپ تاپ که بتونم یه چیزایی در مورد خودم بفهمم....هیچی نبود
-یوجین...من لپتاپی چیزی نداشتم؟
@تا جایی که خانوم بهم گفتن لپتاپ و دفتر خاطراتتون رو همیشه جایی میذاشتید که کسی ندونه...حتی به خانوم لیلیت هم نگفته بودید
-...باشه.. مرسی من طبقه بالام
-اخه با چه مغزی نگفتم....
-زیر تخت که...نه نیست...زیر زمین هم اگه خالی بود حس میکردم....میمونه یدونه کتاب خونه...چرا یه صفحه کیلید نیست...آهان پیدا کردم...واستا من الان رمز اینو از کجا بدونم...
بیشترین عدد استفاده شده ۱ و ۹ هست با ۵....رنگشون رفته احتمالا تاریخ تولد خودمه ۱۹۹۷....
پشمام باز شد....
چرا انقد قدرت تخیل بالایی داشتم...
-از پله ها رفتم پایین و دهنم باز بود
روی یه دیوار یه عالمه اسلحه بود و تیر های مخصوص...روی یه دیوار دیگه عکس هون و سوآ بود با عکسی که زیرش نوشته بود جوکیونگ...کنارش عکس لیلیت بود...
-چه حوصله ای داشتم...روبه روم رو نگا کردم یه عالمه مانیتور اونجا بود با یه لپ تاپ کوچیک لپ تاپو باز کردم....
پس زمینش عکس منو لیلیت بود
-نگا چقد عاشقش بودم
رفتم شروع کردم به گشتن لپ تاپ بلکه تونستم یه عکس و فیلمی از خودم پیدا کنم ...بالاخره پیدا کردم
«+جونگکوک بیا ببین این گل چقدر خوشگله
-خودتو میگی
+یاا منظورم این گلاس
-ولی من جز تو چیزی رو نمیبینم
+خیله خب ...فهمیدم ..داری فیلم میگیری
-میخوام زیباییت در لحظه ثبت بشه
+فیلمبرداری رو ول کن بیا کمکم بهشون آب بدیم
-چشم سرورم
+بدو(با خنده)»
«+انقدر از من فیلم نگیر اصلا بده اون دوربینو
-ا.ت بده من
+نمیدم بیا دنبالم
-خودت میدونی دونده خوبیم
+خسته میشی ها افتادی دنبالم
-از من فیلم نگیر
+از هر دومون دارم فیلم میگیرم»
«-اگه باند مافیا بزنی اسمشو چی میذاری؟
+تو بگو اول
-من که معلوم نیست شاید با تو همکاری کردم
+(با خنده) باشه
+من اگه باندی بزنم اسمشو لیلیت میذارم...خداوند ظاهر شونده در شب....قشنگ نیست؟
-اووووو پس باید ازت بترسن
+(با خنده)بس کن شیرین بازی در نیار»
-نشستم تمامی فیلمای توی لپ تاپ رو نگاه کردم....فهمیدم لیلیت اسمش ا.تس ...چه اسم قشنگی داره...شنیدم ا.ت دنبال من میگرده ساعتو نگاه کردم ۸ صبح بود سریع از اون اتاقک اومدم بیرون رفتم به سمت پله ها که برم پایین دوباره اون سر درد لعنتی اومد سراغم و افتادم
@ آقای کیم حالتون خوبه؟
@خانوم آقای جونگکوک اینجان
+چی شده؟
-یه آب به من بده
@چشم
+حالت خوبه؟
-آره الان خوب میشه
-به لیلیت نگاه کردم همون لباسی رو پوشیده بود که تو اون فیلمه بین گلا نشسته بود...یادم افتاد اون روز چه کار هایی باهم کردیم و کلی خندیدیم... و آخرش زنبور دست منو نیش زد...
@بفرمایید
-مرسی....
+بهتری؟
-(سر تکون داد به نشانه آره)
+بلند شو صبحونه بخور من یه سر باید برم دفتر درضمن دکتر قراره بیاد جایی نمیری
-باشه
+یوجین حواست باشه
@چشم خانوم
@پیدا کردید؟
-چی رو
@چیزایی که میخواستید رو
-اهان...آره پیدا کردم
@خیلی خوبه...لیلیت اصلا حالش خوب نبود معلومه خیلی گریه کرده
-آره دیدم
@عه در میزنن احتمالا دکترتونه برم درو باز کنم
@سلام جناب
¥سلام...خانوم لیلیت گفتن بیام
@بله قرار بود کمک کنید برای برگردوندن حافظه آقای جونگکوک
¥اهان بله حالتون خوبه؟
-ممنون
@کاری داشتید با من صدام کنید
(پرش زمانی شب)
+من اومدم
@سلام خانوم
+خب چی شد
@آقای دکتر خبر خوبی دادن
+چی شده
-هیچی داره کم کم یادم میوفته...یعنی حافظم داره برمیگرده
+وایییی این که خیلی خوبه(رفت جونگکوک رو بغل کرد)
+عم... ببخشید زیاده روی کردم...(از جونگکوک جدا شد)
-(جونگکوک لیلیت رو تو بغلش کشید)هنوزم همون بو رو میدی
+چی...
۶.۰k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.