ببر وحشی part 21
ا.ت : اوووف لعنتی .. ( زیر لب و اومد و کنار تهیونگ دراز کشید و تهیونگ چراغ خواب های کنار تخت را خاموش کرد .. )
تهیونگ : بابت امروز ممنونم ..
ا.ت : ... خواهش میکنم ( سرد )
تهیونگ : .. ا.ت مامان و بابات را واقعا از دست دادی یا اینکه اونجا یه چیزی سر هم کردی
ا.ت : نه .. اونا را وقتی که بچه بودم توی تصادف از دست دادم ( بغض زیاد و سرد )
تهیونگ : پس خواهرت کیه که گفتی
ا.ت : منظورم لیا بود اون را سر هم کردم .. اما لیا واقعا مثل خواهرم میمونه .. چون توی این مدت خیلی بهم کمک کرده و من یه جورایی بهش مدیونم .. ( بغض و سرد )
تهیونگ : اوک .. دیگه بخواب فردا شاید بخوان برن خرید عروسی
ا.ت : باشه .. ( و بعد از چند مین سیاهی مطلق)
( صبح)
تهیونگ ویو
صبح با احساس اینکه یکی را بغل کردم از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت توی بغلم خوابیده و سرش را گذاشته روی سینم و منم دستم را دور کمرش حلقه کردم .. چند دقیقه داشتم همینطوری نگاهش میکردم .. خیلی خوشگل بود جوری که نمیخواستم چشم ازش بردارم .. دلم میخواست همینطوری بمونیم اما نمیشه .. چون فکر نکنم ا.ت بخواد .. خب .. هنوز از حسم به ا.ت مطمىن نیستم .. و نمیدونم که اونم میخواد یا نه .. با کنار زدن این فکر ها اروم ار روی تخت بلند شدم و رفتم سمت حموم و یه حموم چند مینی گرفتم و اومدم بیرون و دیدم ا.ت هنوز خوابه .. لباسام را پوشیدم و موهام را خشک کردم و دیدم ا.ت کم کم داره بیدار میشه ..
ا.ت ویو
دیشب به زور پیش تهیونگ خوابیدم اما نمیدونم چرا پیشش یه حسی داشتم و احساس ارامش میکردم .. اون شب اولین باری بود که توی این عمارت با ارامش خوابیدم .. و صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم تهیونگ جلوی آینه ست و انگار داره موهاش را خشک میکنه ...
تهیونگ : صبح بخیر
ا.ت : صبح بخیر ( سرد )
تهیونگ : بیا بریم پایین برای صبحانه
ا.ت : باشه ( و اول بلند شد و رفت دستشویی و کار های لازم را کرد و اومد بیرون و سر و وضعش را مرتب کرد و با تهیونگ اومد پایین و دید مامان و بابا ی تهیونگ نشستند سر میز و منتظر ا.ت و تهیونگ هستن .. )
ا.ت : صبح بخیر ( لبخند فیک)
تهیونگ : صبح بخیر ( و با ا.ت نشستند )
م.ته و ب.ته : صبح بخیر ( و همگی نشستند و درحال خوردن غذا بودند که یهو مامان تهیونگ گفت )
م.ته : امروز میریم برای خرید عروسی چطوره ..
ا.ت : اااا .. باشه ( لبخند فیک )
م.ته : پس سر ساعت ۱۰ اماده باشید
تهیونگ : باشه
( پرش زمان به بعد از غذا )
ا.ت ویو
بعد از تموم شدن غذا برای خرید اومدم بالا داخل اتاق و لباسام را با یه لباس بیرونی عوض کردم و موهام را بالا بستم و یه ارایش لایت و ظریف کردم و عطرم را زدم و خواستم کیفم را بردارم که یهو تهیونگ در را زد ..
تهیونگ : ا.ت .. اماده شدی ..
ا.ت : اره
تهیونگ : میتونم بیام تو
ا.ت : اره بیا ( و تهیونگ اومد داخل)
تهیونگ ویو
اومدم داخل اتاق و دیدم ا.ت اماده شده .. خیلی خوشگل شده بود .. جوری که محوش شده بودم ..
تهیونگ : خیلی خوشگل شدی
ا.ت : ممنون .. توهم .. خوشتیپ شدی ..
تهیونگ : مرسی
تهیونگ : بریم
ا.ت : بریم ( و با تهیونگ از اتاق اومدند بیرون و از پله ها اومدند بیرون و دیدند مامان و بابا هم منتظرن )
ب.ته : اا .. بریم دیرمون نشه
ا.ت : باشه ( و همه از عمارت اومدند بیرون و سوار ماشین شدند و راه افتادند سمت پاساژ برای خرید عروسی .. )
ا.ت ویو
با بقیه اومدیم داخل پاساژ و من به اطراف نگاه کردم و با چیزی که دیدم خشکم زد ......
پارت ۲۱ تموم شد ✨🤍
( این بار دو پارت را باهم میزارم لطفاً دوتا را لایک کنید ممنون ❤️✨)
شرط این پارت :
لایک : ۹۵
کامنت :۲۰
تهیونگ : بابت امروز ممنونم ..
ا.ت : ... خواهش میکنم ( سرد )
تهیونگ : .. ا.ت مامان و بابات را واقعا از دست دادی یا اینکه اونجا یه چیزی سر هم کردی
ا.ت : نه .. اونا را وقتی که بچه بودم توی تصادف از دست دادم ( بغض زیاد و سرد )
تهیونگ : پس خواهرت کیه که گفتی
ا.ت : منظورم لیا بود اون را سر هم کردم .. اما لیا واقعا مثل خواهرم میمونه .. چون توی این مدت خیلی بهم کمک کرده و من یه جورایی بهش مدیونم .. ( بغض و سرد )
تهیونگ : اوک .. دیگه بخواب فردا شاید بخوان برن خرید عروسی
ا.ت : باشه .. ( و بعد از چند مین سیاهی مطلق)
( صبح)
تهیونگ ویو
صبح با احساس اینکه یکی را بغل کردم از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت توی بغلم خوابیده و سرش را گذاشته روی سینم و منم دستم را دور کمرش حلقه کردم .. چند دقیقه داشتم همینطوری نگاهش میکردم .. خیلی خوشگل بود جوری که نمیخواستم چشم ازش بردارم .. دلم میخواست همینطوری بمونیم اما نمیشه .. چون فکر نکنم ا.ت بخواد .. خب .. هنوز از حسم به ا.ت مطمىن نیستم .. و نمیدونم که اونم میخواد یا نه .. با کنار زدن این فکر ها اروم ار روی تخت بلند شدم و رفتم سمت حموم و یه حموم چند مینی گرفتم و اومدم بیرون و دیدم ا.ت هنوز خوابه .. لباسام را پوشیدم و موهام را خشک کردم و دیدم ا.ت کم کم داره بیدار میشه ..
ا.ت ویو
دیشب به زور پیش تهیونگ خوابیدم اما نمیدونم چرا پیشش یه حسی داشتم و احساس ارامش میکردم .. اون شب اولین باری بود که توی این عمارت با ارامش خوابیدم .. و صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم تهیونگ جلوی آینه ست و انگار داره موهاش را خشک میکنه ...
تهیونگ : صبح بخیر
ا.ت : صبح بخیر ( سرد )
تهیونگ : بیا بریم پایین برای صبحانه
ا.ت : باشه ( و اول بلند شد و رفت دستشویی و کار های لازم را کرد و اومد بیرون و سر و وضعش را مرتب کرد و با تهیونگ اومد پایین و دید مامان و بابا ی تهیونگ نشستند سر میز و منتظر ا.ت و تهیونگ هستن .. )
ا.ت : صبح بخیر ( لبخند فیک)
تهیونگ : صبح بخیر ( و با ا.ت نشستند )
م.ته و ب.ته : صبح بخیر ( و همگی نشستند و درحال خوردن غذا بودند که یهو مامان تهیونگ گفت )
م.ته : امروز میریم برای خرید عروسی چطوره ..
ا.ت : اااا .. باشه ( لبخند فیک )
م.ته : پس سر ساعت ۱۰ اماده باشید
تهیونگ : باشه
( پرش زمان به بعد از غذا )
ا.ت ویو
بعد از تموم شدن غذا برای خرید اومدم بالا داخل اتاق و لباسام را با یه لباس بیرونی عوض کردم و موهام را بالا بستم و یه ارایش لایت و ظریف کردم و عطرم را زدم و خواستم کیفم را بردارم که یهو تهیونگ در را زد ..
تهیونگ : ا.ت .. اماده شدی ..
ا.ت : اره
تهیونگ : میتونم بیام تو
ا.ت : اره بیا ( و تهیونگ اومد داخل)
تهیونگ ویو
اومدم داخل اتاق و دیدم ا.ت اماده شده .. خیلی خوشگل شده بود .. جوری که محوش شده بودم ..
تهیونگ : خیلی خوشگل شدی
ا.ت : ممنون .. توهم .. خوشتیپ شدی ..
تهیونگ : مرسی
تهیونگ : بریم
ا.ت : بریم ( و با تهیونگ از اتاق اومدند بیرون و از پله ها اومدند بیرون و دیدند مامان و بابا هم منتظرن )
ب.ته : اا .. بریم دیرمون نشه
ا.ت : باشه ( و همه از عمارت اومدند بیرون و سوار ماشین شدند و راه افتادند سمت پاساژ برای خرید عروسی .. )
ا.ت ویو
با بقیه اومدیم داخل پاساژ و من به اطراف نگاه کردم و با چیزی که دیدم خشکم زد ......
پارت ۲۱ تموم شد ✨🤍
( این بار دو پارت را باهم میزارم لطفاً دوتا را لایک کنید ممنون ❤️✨)
شرط این پارت :
لایک : ۹۵
کامنت :۲۰
۲۵.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.