*پارت شانزدهم*
_ملکه ؟!
+بله سرورم؟!
_هنوزم مثل روز اول از من میترسی ؟!
+چی؟!؟نه سرورم ...چرا باید ازتون بترسم؟
+صدای بالای ضربان قلبت و نفس های عمیقی که میکشی، این حس رو بهم القا میکنه.
+خیالتون راحت باشه سرورم، صدای قلب و نفس های من بخاطر ترس نیست.
با گفنتن این حرف به سمتش برگشتم .خیلی مضطرب به نظر
میرسید .از کاری که میخواستم بکنم، مطمئن نبودم اما دلمو به دریا زدم و امتحانش کردم .به آرومی، دستم رو به سمتش دراز کردم و انگشتام رو به انگشتاش گره زدم.
با اینکار به چشامم خیره شد...نفهمیدم چی تو چشامش دیدم که دستش رو محکم تر فشردم.
+سرورم ....من همیشه در کنارتون هستم ...پس هر وقت، احساس ناخوشایندی داشتید ..کافی بیخیال همه چیز بشید و من رو احضار کنید...
نمیدونم حرفم چه معنی ای براش داشت که عین یه پسر بچه ی کوچولوی تنها، به آغوشم پناه برد.
اولش شوکه شدم اما بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و یکی از دستام رو، دورش حلقه کردم و با دست دیگم، شروع کردم به پشتش ضره های نوازش وارانه زدن.
من عاشق پادشاه خودم بودم .کسی که توی ابراز احساسات، به شدت ضعیفه و جز همون شبی که اعتراف کرد،حرف محبت آمیز دیگه ای نزده.
کسی که همه تلاشش، اینه که نقاط ضعفش رو پشت شخصیت ساختگیش مخفی کنه...
با صدای نفس های عمیقی کنار گوشم نگاهی به یونگی انداختم.
به خواب عمیقی، فرو رفته بود .با سختی و به آرومی، اونو از بغلم خارج کردم و سرجاش خوابوندم.
نگاهی به صورتش کردم. دستم رو به سمت زخمش دراز کردم و مسیر زخم رو نوازش کردم....
+بهت قول میدم تا آخرین نفس کنارت بمونم و نزارم هیچکس، بهت آسیبی برسونه...
با بوسیدن پیشونیش، کنارش به خواب عمیقی فرو رفتم...
*
*
*
با میزی پر از خوراکی ها و میوه های مورد علاقه امپراطور، وارد اتاق کارش شدم.
نگاهی به من و میز خوراکی، انداخت و دوباره مشغول کار
شد...نفسم رو بیرون دادم...میز رو کنارش گذاشتم و خودم
هم، کنارش نشستم.
_ملکه؟!معلوم هست این وقت روز اینجا چکار میکنی؟؟جديداً تغییر کردی.
+خیر رسورم .تغییر نکردم .فقط با خودم گفتم شاید بهتر باشه بجز شب ها موقع خواب، اوقات دیگه ای رو هم، باهم
بگذرونیم.
_من الان کار دارم ملکه، به قصرت برگرد.
+من مزاحم کارتون نمیشم رسورم، فقط اجازه بدین بهتون خوراکی بدم.
نگاه گذرایی به من انداخت و به کارش ادامه داد. سکوتش رو، نشونه رضایتش در نظر گرفتم. مقداری شیرینی برداشتم و جلوی دهنش گرفتم. ناخودآگاه دهنش رو باز کرد و شیرینی رو خورد...
*
بعد از دادن آخرین تیکه نارنگی مورد علاقش، نگاهی به میز خالی انداختم و لبخندی از رضایت زدم .سرم رو که بلند کردم با نگاه متعجبش به میز مواجه شدم.
شرایط:
Like:35
Comment:10
+بله سرورم؟!
_هنوزم مثل روز اول از من میترسی ؟!
+چی؟!؟نه سرورم ...چرا باید ازتون بترسم؟
+صدای بالای ضربان قلبت و نفس های عمیقی که میکشی، این حس رو بهم القا میکنه.
+خیالتون راحت باشه سرورم، صدای قلب و نفس های من بخاطر ترس نیست.
با گفنتن این حرف به سمتش برگشتم .خیلی مضطرب به نظر
میرسید .از کاری که میخواستم بکنم، مطمئن نبودم اما دلمو به دریا زدم و امتحانش کردم .به آرومی، دستم رو به سمتش دراز کردم و انگشتام رو به انگشتاش گره زدم.
با اینکار به چشامم خیره شد...نفهمیدم چی تو چشامش دیدم که دستش رو محکم تر فشردم.
+سرورم ....من همیشه در کنارتون هستم ...پس هر وقت، احساس ناخوشایندی داشتید ..کافی بیخیال همه چیز بشید و من رو احضار کنید...
نمیدونم حرفم چه معنی ای براش داشت که عین یه پسر بچه ی کوچولوی تنها، به آغوشم پناه برد.
اولش شوکه شدم اما بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و یکی از دستام رو، دورش حلقه کردم و با دست دیگم، شروع کردم به پشتش ضره های نوازش وارانه زدن.
من عاشق پادشاه خودم بودم .کسی که توی ابراز احساسات، به شدت ضعیفه و جز همون شبی که اعتراف کرد،حرف محبت آمیز دیگه ای نزده.
کسی که همه تلاشش، اینه که نقاط ضعفش رو پشت شخصیت ساختگیش مخفی کنه...
با صدای نفس های عمیقی کنار گوشم نگاهی به یونگی انداختم.
به خواب عمیقی، فرو رفته بود .با سختی و به آرومی، اونو از بغلم خارج کردم و سرجاش خوابوندم.
نگاهی به صورتش کردم. دستم رو به سمت زخمش دراز کردم و مسیر زخم رو نوازش کردم....
+بهت قول میدم تا آخرین نفس کنارت بمونم و نزارم هیچکس، بهت آسیبی برسونه...
با بوسیدن پیشونیش، کنارش به خواب عمیقی فرو رفتم...
*
*
*
با میزی پر از خوراکی ها و میوه های مورد علاقه امپراطور، وارد اتاق کارش شدم.
نگاهی به من و میز خوراکی، انداخت و دوباره مشغول کار
شد...نفسم رو بیرون دادم...میز رو کنارش گذاشتم و خودم
هم، کنارش نشستم.
_ملکه؟!معلوم هست این وقت روز اینجا چکار میکنی؟؟جديداً تغییر کردی.
+خیر رسورم .تغییر نکردم .فقط با خودم گفتم شاید بهتر باشه بجز شب ها موقع خواب، اوقات دیگه ای رو هم، باهم
بگذرونیم.
_من الان کار دارم ملکه، به قصرت برگرد.
+من مزاحم کارتون نمیشم رسورم، فقط اجازه بدین بهتون خوراکی بدم.
نگاه گذرایی به من انداخت و به کارش ادامه داد. سکوتش رو، نشونه رضایتش در نظر گرفتم. مقداری شیرینی برداشتم و جلوی دهنش گرفتم. ناخودآگاه دهنش رو باز کرد و شیرینی رو خورد...
*
بعد از دادن آخرین تیکه نارنگی مورد علاقش، نگاهی به میز خالی انداختم و لبخندی از رضایت زدم .سرم رو که بلند کردم با نگاه متعجبش به میز مواجه شدم.
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۷.۶k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.