رمان

پارت پنجاه و چهار

فردا صبح
آرام: چشامو باز کردم‌
دیدم که پیامک اومده از آگاهی
نوشته بود :
سلام سرکار خانوم نظری
آمروز حتما به آگاهی تشریف بیارین
آرام: ملیناااا پاشو
ملینا : ولم کن خابم میاد
آرام: پاشو بد بخت شدم
ملینا: ها چیه؟
آرام: پیام اومده باید برم پاسگاه
ینی اتفاقی افتاده
وای دارم از استرس میمیرم
ملینا : کصخل خب شاید خبر خوبی بدن
آرام: نمیدونم شاید
نیما رسیده؟
ملینا : وایسا زنگ بزنم بهش .
آرام: خب
....................
نیما: تازه بیدار شده بودم که گوشیم زنگ خورد
ملینا بود
جواب دادم
ملینا: الو سلام داداش
نیما : سلام
ملینا : خواب بودی؟
نیما : نه تازه بیدار شدم
ملینا: کجایی ؟
نیما : خونمون
ملینا : آخ که دلم واست یذره شده
آرام: گوشیوووو بدهههه به مننن
ملینا : وایسااا
الو داداش آرام ول نمیکنه که
نیما : گوشیو بده بهش
ملینا : خب
آرام: گوشیو گرفتم
سلاممممم
نیما : سلام جوجه
آرام: عشقممممم
خوبیی ؟
نیما : مرسی من خوبم
میگم امروز همو ببینیم
آرام: آره ولی من باید ساعت ۶ برم پاسگاه
پلیسا پیام دادن بع گوشیم
باید برم‌
خیلی نگرانم
نیما : نگران نباش نفسم همچی درست میشه
آرام: فدات
نیما : پس ساعت چهار بیاین سر کوچه
آرام: باشع
میبینمت
نیما : منم
......