P16
دلم بدجور درد میکردم دستمو گرفتم به دیوار و آروم رفتم سمت دستشویی دستم روی شکمم بود خواستم برم دستشویی که با دردی که زیر شکمم احساس کردم صورتم رو توی هم جمع کردم و نشستم زمین چشمام رو بسته بودم و خودم رو جمع کرده بودم ، دردم زیاد. صدای یکی رو شنیدم که توی راهرو دوید سمتم . سرمو آوردم بالا و نگاش کردم جیمین بود با دیدنش احساس کردم از دردم کم شد مثل یه فرشته نجات میمونه اومد سمتم و گفت : ا/ت . ا/ت حالت خوبه ؟
آروم گفتم : جیمین
حرفم تموم نشده بود که احساس کردم از روی زمین بلند شدم جیمین بغلم کرد و از پله ها بردم پایین صبح زود بود برای همین ندیمه ها خواب بودن از عمارت رفت بیرون ، رفت سمت ماشین و در ماشین رو باز کرد و گذاشتم توش و رو به نگهبان گفت : درو باز کن
نگهبان درو باز کرد که جیمین نشست تو ماشین و از عمارت رفت بیرون .
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و هنوز دستم روی شکمم بود داشتم به دیشب فکر میکردم با تصورش چشمامو بستم تا از ذهنم بره چند دقیقه بعد ماشین از حرکت وایساد و جیمین از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین رو باز کرد آروم از ماشین پیاده شدم جیمین بازوم رو گرفت و کمکم کرد رفتیم توی بیمارستان که خانم پرستار اومد سمتمون و گفت : چی شده عزیزم؟
جیمین : ببخشید دکتر کجاست ؟
پرستار : از این طرف
به سمت یه اتاق راهنماییمون کرد و رو به جیمین گفت : بیرون منتظر باشید .
(جیمین ویو)
بیرون روی صندلی نشستم با دیدن ا/ت خیلی ناراحت شدم چرا ؟ چرا نتونستی جلوش رو بگیری ؟ نباید میزاشتی ا/ت رو ببره . اون دختر خوبیه از روزی که دیدمش ازش خوشم اومد دختر ساده و مهربونیه با دخترای دیگه فرق داره مثل خواهر کوچولویی میمونه که هیچ وقت نداشتم اما الان دارم به این فکر میکنم که این دختر با این سن کم چطور میخواد با این کنار بیاد . تو فکر ا/ت بودم که خانم پرستار از اتاق اومد بیرون سریع از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش .
جیمین : چی سد خانم پرستار ؟
پرستار : حالش خوبه شما شوهرشین ؟
جیمین : نه برادر شوهرشم
پرستار : خیلی خب این دارو رو براش بگیر تا دردش رو قطع کنه .
جیمین : میتونم ببرمش ؟
پرستار : بهش سرم زدیم تا شما برگردین سرمش تموم میشه اون وقت میتونه بره
جیمین : خیلی ممنون
آروم گفتم : جیمین
حرفم تموم نشده بود که احساس کردم از روی زمین بلند شدم جیمین بغلم کرد و از پله ها بردم پایین صبح زود بود برای همین ندیمه ها خواب بودن از عمارت رفت بیرون ، رفت سمت ماشین و در ماشین رو باز کرد و گذاشتم توش و رو به نگهبان گفت : درو باز کن
نگهبان درو باز کرد که جیمین نشست تو ماشین و از عمارت رفت بیرون .
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و هنوز دستم روی شکمم بود داشتم به دیشب فکر میکردم با تصورش چشمامو بستم تا از ذهنم بره چند دقیقه بعد ماشین از حرکت وایساد و جیمین از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین رو باز کرد آروم از ماشین پیاده شدم جیمین بازوم رو گرفت و کمکم کرد رفتیم توی بیمارستان که خانم پرستار اومد سمتمون و گفت : چی شده عزیزم؟
جیمین : ببخشید دکتر کجاست ؟
پرستار : از این طرف
به سمت یه اتاق راهنماییمون کرد و رو به جیمین گفت : بیرون منتظر باشید .
(جیمین ویو)
بیرون روی صندلی نشستم با دیدن ا/ت خیلی ناراحت شدم چرا ؟ چرا نتونستی جلوش رو بگیری ؟ نباید میزاشتی ا/ت رو ببره . اون دختر خوبیه از روزی که دیدمش ازش خوشم اومد دختر ساده و مهربونیه با دخترای دیگه فرق داره مثل خواهر کوچولویی میمونه که هیچ وقت نداشتم اما الان دارم به این فکر میکنم که این دختر با این سن کم چطور میخواد با این کنار بیاد . تو فکر ا/ت بودم که خانم پرستار از اتاق اومد بیرون سریع از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش .
جیمین : چی سد خانم پرستار ؟
پرستار : حالش خوبه شما شوهرشین ؟
جیمین : نه برادر شوهرشم
پرستار : خیلی خب این دارو رو براش بگیر تا دردش رو قطع کنه .
جیمین : میتونم ببرمش ؟
پرستار : بهش سرم زدیم تا شما برگردین سرمش تموم میشه اون وقت میتونه بره
جیمین : خیلی ممنون
۲۱.۳k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.