(جانم فدای رهبر رهبر جان سلام)
(جانم فدای رهبر رهبر جان سلام)
دروغ تو
p3
رفتم مدرسه نشستم تو کلاس ریاضی خوندیم زنگ خورد دوباره سر و کلشون پیدا شد
و همون کارای دیروز کاری بهشون نداشتم من که از زندگی سیر بودم
(فلش بک به ۸ ماه بعد )
شکمم درد میکرد بازم آدمای اون کثافت متو زدن
تو کلاس یهو از شکمم خون اومد اجازه گرفتم و رفتم دستشویی
تو دستشویی هی فوش بارونشون میکردم که یهو تقی به در خورد
ات:هوم؟
هیون:چته؟
ات:هاهاها چمه؟بازم میخوای منو بزنی نه؟
هیون:چی میگی درو باز کنم؟
ات:نه خیر وایسا الان میام بیرون بزن منو دوباره
هیون:چرت و پرت نگو من ۳ ماه بود نیومده بودم من ۲ ماه زدمت اونم تموم شد چی چرت میگی؟
ات:افتخار میکنی و اینکه خودت نمیزنی ولی اون رفیقات که میزنن من دیگه خسته شدم میخوام به همه بگم که تو کی هستی
از دستشویی اومدم بیرون
هیون:من کیم؟
ات:یه ما...
دستشو گذاشت جلو لب و
هیون:هیس نه نباید اینو به زبون بیاری
ات:چرا من و میزنین ؟
هیون:چون بابای تو بابای منو کشته
ات:چییییی؟؟؟ خب اصن به من چه بابا و مامان من خارجن من ۵ ساله تنهام
هیون:او پس خونه تنهایی
ات:چته تو
اینوگفتم و رفتم کلاسم
ات:آیش شیبال شکمم درد میکنه
یکم درس خوندیم و رفتم خونه در و بستم لباسامو عوض کردم و مسواک زدم نودل درست کردم تلوزیون رو باز کردم فیلم دیدم بعد داشتم تکالیفم رو مینوشتم که حدودا ساعت ۸ شب بود زنگ خونه خورد از پله ها رفتم پایین و درو باز کردم که هیونجین رو دیدم
ات:ت...تو...ا..ینج....ا....چ...یک....ار میکنی؟
تعجب کرده بودم و ترسیده بودم ولی با این کار واقعا شک شدم اون...اون...
دروغ تو
p3
رفتم مدرسه نشستم تو کلاس ریاضی خوندیم زنگ خورد دوباره سر و کلشون پیدا شد
و همون کارای دیروز کاری بهشون نداشتم من که از زندگی سیر بودم
(فلش بک به ۸ ماه بعد )
شکمم درد میکرد بازم آدمای اون کثافت متو زدن
تو کلاس یهو از شکمم خون اومد اجازه گرفتم و رفتم دستشویی
تو دستشویی هی فوش بارونشون میکردم که یهو تقی به در خورد
ات:هوم؟
هیون:چته؟
ات:هاهاها چمه؟بازم میخوای منو بزنی نه؟
هیون:چی میگی درو باز کنم؟
ات:نه خیر وایسا الان میام بیرون بزن منو دوباره
هیون:چرت و پرت نگو من ۳ ماه بود نیومده بودم من ۲ ماه زدمت اونم تموم شد چی چرت میگی؟
ات:افتخار میکنی و اینکه خودت نمیزنی ولی اون رفیقات که میزنن من دیگه خسته شدم میخوام به همه بگم که تو کی هستی
از دستشویی اومدم بیرون
هیون:من کیم؟
ات:یه ما...
دستشو گذاشت جلو لب و
هیون:هیس نه نباید اینو به زبون بیاری
ات:چرا من و میزنین ؟
هیون:چون بابای تو بابای منو کشته
ات:چییییی؟؟؟ خب اصن به من چه بابا و مامان من خارجن من ۵ ساله تنهام
هیون:او پس خونه تنهایی
ات:چته تو
اینوگفتم و رفتم کلاسم
ات:آیش شیبال شکمم درد میکنه
یکم درس خوندیم و رفتم خونه در و بستم لباسامو عوض کردم و مسواک زدم نودل درست کردم تلوزیون رو باز کردم فیلم دیدم بعد داشتم تکالیفم رو مینوشتم که حدودا ساعت ۸ شب بود زنگ خونه خورد از پله ها رفتم پایین و درو باز کردم که هیونجین رو دیدم
ات:ت...تو...ا..ینج....ا....چ...یک....ار میکنی؟
تعجب کرده بودم و ترسیده بودم ولی با این کار واقعا شک شدم اون...اون...
۲.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.