شکاف p19
از درد دستم اشک تو چشمم جمع شده بود :
_ولم کن لعنتی...خواهش میکنم
با آزاد شدن دستم نالم بلند شد همونطور که ماساژش میدادم گفتم:
_آخه چرا من؟ ....این همه دختر تو این شهره..معلومه اونقدر هم قدرت دارید که یه آدم مناسب پیدا کنید
_ تو پات به این گروه باز شده و افراد من و حتی من رو دیدی ... این اصلا چیز خوبی برات نیست ...من به راحتی برای حفظ امنیت گروه میتونستم بکشمت اما خواستم بهت یه فرصت بدم تا با یه تیر هم منو به خواسته ام برسونی و هم جون خودت و خانوادت رو نجات بدی ولی مثل اینکه تو راه اول رو انتخاب کردی
دستش رو برد پشت کمرش و با دیدن سیاهی کلت قلبم ریخت
_نه نه ببخشید...میکنم هر کاری بگید میکنم
در حالی که خاک فرضیه روی اسلحش رو فوت میکرد گفت:
_مطمئنی؟...دو روز دیگه زیرش نمیزنی؟
_نه نه..قول میدم...قسم میخورم
اون شی سیاه ترسناک رو برگردوند پشت کمرش و رفت پشت میزش نشست
_برو خونه...سه روز دیگه بهت زنگ میزنیم تو این سه روز کار های نا تمامت رو تموم کن جوری که تو این چند ماه کسی نگرده دنبالت و زنگ نزنه....روز سوم میان دنبالت و کار های لازم رو بهت میگن..اگه حرفی نداری میتونی زودتر بری و از سه روز آزادیت استفاده کنی
با حرص نفسمو بیرون دادم و از اتاق زدم بیرون از پله های طبقه دوم رفتم پایین جلوی آخرین پله مرد کچلی ایستاده بود که یهو چیزی رو جلوم گرفت
اینکه گوشیمه....اوه خدا یادم رفته بود گوشیم رو جا گذاشتم...گوشی رو ازش گرفتم که چشم بندی رو هم بهم نشون داد که ینی همونجوری که آوردنت باید برگردی
چند ساعت گذشت و حالا تو اتاقم روی صندلی میز کامپیوتر لم داده و به فکر فرو رفته بودم....به آدم های عجیب و غریبی که امروز دیدم....آینده ای که تاره....عاقبت دیوید ....عروسی منو پیتر که سه ماه دیگس
همه این افکار از جلوی چشمم رد میشد ... بهتر بود اول از همه به پیتر زنگ بزنم و ماجرا رو بهش بگم ...گوشیم رو برداشتم و دکمه پاورش رو فشار دادم تا روشن بشه
خاموشش کرده بودن و منم یادم رفته بود روشن کنم و پیتر رو از نگرانی در بیارم
۱۳ تا میس کال داشتم ازش....زنگ زدم بهش:
_ادلیک؟؟..ادلیک حالت خوبه؟ کجایی تو مردم از نگرانی....چه بلایی سرت آوردن چرا گوشیت خاموشه
سعی کردم آروم باشم و این آرامش رو به اونم بدم
_من حالم خوبه ..آروم باش...یه اتفاقاتی افتاده باید باهم حرف بزنیم میتونی بیای اینجا؟
_اره تا یه ساعت دیگه میام..مطمئن باشم خوبی؟....تو این مدت مردم و زنده شدم...کم کم میخواستم برم پیش پلیس
_نترس عزیزم...ببخش باعث نگرانیت شدم ولی گوشیم رو گرفتن و خاموشش کردن
_خیلی خب...میام حالا حرف میزنیم مراقب خودت باش خدافظ
_خدافظ
_ولم کن لعنتی...خواهش میکنم
با آزاد شدن دستم نالم بلند شد همونطور که ماساژش میدادم گفتم:
_آخه چرا من؟ ....این همه دختر تو این شهره..معلومه اونقدر هم قدرت دارید که یه آدم مناسب پیدا کنید
_ تو پات به این گروه باز شده و افراد من و حتی من رو دیدی ... این اصلا چیز خوبی برات نیست ...من به راحتی برای حفظ امنیت گروه میتونستم بکشمت اما خواستم بهت یه فرصت بدم تا با یه تیر هم منو به خواسته ام برسونی و هم جون خودت و خانوادت رو نجات بدی ولی مثل اینکه تو راه اول رو انتخاب کردی
دستش رو برد پشت کمرش و با دیدن سیاهی کلت قلبم ریخت
_نه نه ببخشید...میکنم هر کاری بگید میکنم
در حالی که خاک فرضیه روی اسلحش رو فوت میکرد گفت:
_مطمئنی؟...دو روز دیگه زیرش نمیزنی؟
_نه نه..قول میدم...قسم میخورم
اون شی سیاه ترسناک رو برگردوند پشت کمرش و رفت پشت میزش نشست
_برو خونه...سه روز دیگه بهت زنگ میزنیم تو این سه روز کار های نا تمامت رو تموم کن جوری که تو این چند ماه کسی نگرده دنبالت و زنگ نزنه....روز سوم میان دنبالت و کار های لازم رو بهت میگن..اگه حرفی نداری میتونی زودتر بری و از سه روز آزادیت استفاده کنی
با حرص نفسمو بیرون دادم و از اتاق زدم بیرون از پله های طبقه دوم رفتم پایین جلوی آخرین پله مرد کچلی ایستاده بود که یهو چیزی رو جلوم گرفت
اینکه گوشیمه....اوه خدا یادم رفته بود گوشیم رو جا گذاشتم...گوشی رو ازش گرفتم که چشم بندی رو هم بهم نشون داد که ینی همونجوری که آوردنت باید برگردی
چند ساعت گذشت و حالا تو اتاقم روی صندلی میز کامپیوتر لم داده و به فکر فرو رفته بودم....به آدم های عجیب و غریبی که امروز دیدم....آینده ای که تاره....عاقبت دیوید ....عروسی منو پیتر که سه ماه دیگس
همه این افکار از جلوی چشمم رد میشد ... بهتر بود اول از همه به پیتر زنگ بزنم و ماجرا رو بهش بگم ...گوشیم رو برداشتم و دکمه پاورش رو فشار دادم تا روشن بشه
خاموشش کرده بودن و منم یادم رفته بود روشن کنم و پیتر رو از نگرانی در بیارم
۱۳ تا میس کال داشتم ازش....زنگ زدم بهش:
_ادلیک؟؟..ادلیک حالت خوبه؟ کجایی تو مردم از نگرانی....چه بلایی سرت آوردن چرا گوشیت خاموشه
سعی کردم آروم باشم و این آرامش رو به اونم بدم
_من حالم خوبه ..آروم باش...یه اتفاقاتی افتاده باید باهم حرف بزنیم میتونی بیای اینجا؟
_اره تا یه ساعت دیگه میام..مطمئن باشم خوبی؟....تو این مدت مردم و زنده شدم...کم کم میخواستم برم پیش پلیس
_نترس عزیزم...ببخش باعث نگرانیت شدم ولی گوشیم رو گرفتن و خاموشش کردن
_خیلی خب...میام حالا حرف میزنیم مراقب خودت باش خدافظ
_خدافظ
۵.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.