تک پارتی « چند بخشی »
فرشته موچی^^
پارت 2
+بخدا غلط کردممممم تورو خدا نفرستیدم جهندم !
▪︎هعی...موچی...چه کنم باتو...
+دلت میاد با من کاری بکنی اصلا؟ به صورت مظلومم بنگر...
▪︎هیشششش! هیچ متوجهی چیکار کردی؟هوفففف خداوندبزرگ....تو خیلی خوش شانسی موچی...تو بخشیده شدی...
+یعنی نمیرم جهندم؟ نمیسوزم؟ منو نمیدید دست عزرائیل؟
▪︎نه...ولی *بشکن*
+اعععع...چییییی...نهههه...بالهام کوووو...بیخیال شوخی نکننن
▪︎تو دیگه یه آدمی...باید بری به زمین و همونجا زندگی کنی...
+نهههه من که تازه اومدم کجا برمممم
▪︎همینم زیادیته!*بشکن*
+چیییی...وایسا ببینم...الان من آدمم؟...
_ت...تو...اینجایی؟...خواب نبود؟
+اع دختر آدمیزاد بیدار شدی؟
_دختر آدمیزاد؟...تو چی هستی؟ چرا منو نجات دادی؟ بالهات کو؟
+هی آدمیزاد خیلی حرف میزنیا! بخاطر تو از اون بالا پرتم کردن پایین!
_هی عجیب غریب من اسم دارم!
+نه بابا! نمیدونستم!
_خیلی پروریی....آخ...سرم...
+چیشد؟ خوبی؟*دستشو میزاره رو سرت* اوففففف چقدر داغی...بخواب سرجات...هنوز تب داری...
_نگفتی...تو کی هستی...چرا تو خونهی منی؟
+من فرشته موچیم
_فرشته موچی؟*ریز میخندی* چرا موچی؟
+وقتی داشتن منو میساختن مثل اینکه یه موچی از دست فرشتهی زندگی میافته توی ترکیباتم...و منم صورتم شکل موچی میشم!بخاطر همین اسممو گذاشتن فرشته موچی!
_*خندیدی*
+خیلی وقت نبود که اون بالا بودم...داشتم تورو تماشا میکردم...هر دفعه که نجاتت دادم تو دوباره خواستی خودتو بکشی...تو لبخند خیلی قشنگی داری ولی خیلی وقت بود که دیگه نمیخندیدی
_ممنون که اومدی...فرشته موچی!
ازونجا بود که فرشته موچی وارد زندگی شد... و من دیگه تنها نبودم اون واقعا یه فرشته بود...فرشتهی نجات من...
+اسم تو چیه آدمیزاد!
_اسم من پارک ا.تسعجیب غریب!
+متاسفانه دیگه منم انسانم...عجیب غریب نیستم...
_مگه آدم بودن چشه!
+چش نیست...
_خیلیم دلت بخواد!...راستی تو اسم نداری
+هی آدمیزاد مگه منگلی؟دو دقیقه پیش اسممو گفتم!
_اسم یه آدم نمیتونه موچی باشه!...جیمین!
+چی؟
_پارک جیمین!
+اوووووو خوشمان آمد....پارک جیمین!...هااااا...هی ا.ت...این چی بود...چرا حس میکنم انرژیم تموم شده...
_ این یعنی شب شده! بایدخوابی...*کمی از روی تخت اونور تر رفتی و به کنارت اشاره کردی*بیا ...میتونی پیش من بخوابی جیمین شی!
+ولی ا.ت...منکه ازون بالا نگاه میکردم...وقت که یه زن و مرد رو یه تخت بودن....کارای عجیبی میکردن...ماهم باید همون کارو بکنیم؟
_نخیر! فقط قراره بخوابیم! خواب!رویا! استراحت!استغفرالله...
+آها...خوبه...آخیششش....چقدر جات کرم و نرمه...
_هوم...منم خیلی خستم...بیا بخوابیم...
ولی مثل اینکه جیمین خیال خوابیدن نداشت...
پارت 2
+بخدا غلط کردممممم تورو خدا نفرستیدم جهندم !
▪︎هعی...موچی...چه کنم باتو...
+دلت میاد با من کاری بکنی اصلا؟ به صورت مظلومم بنگر...
▪︎هیشششش! هیچ متوجهی چیکار کردی؟هوفففف خداوندبزرگ....تو خیلی خوش شانسی موچی...تو بخشیده شدی...
+یعنی نمیرم جهندم؟ نمیسوزم؟ منو نمیدید دست عزرائیل؟
▪︎نه...ولی *بشکن*
+اعععع...چییییی...نهههه...بالهام کوووو...بیخیال شوخی نکننن
▪︎تو دیگه یه آدمی...باید بری به زمین و همونجا زندگی کنی...
+نهههه من که تازه اومدم کجا برمممم
▪︎همینم زیادیته!*بشکن*
+چیییی...وایسا ببینم...الان من آدمم؟...
_ت...تو...اینجایی؟...خواب نبود؟
+اع دختر آدمیزاد بیدار شدی؟
_دختر آدمیزاد؟...تو چی هستی؟ چرا منو نجات دادی؟ بالهات کو؟
+هی آدمیزاد خیلی حرف میزنیا! بخاطر تو از اون بالا پرتم کردن پایین!
_هی عجیب غریب من اسم دارم!
+نه بابا! نمیدونستم!
_خیلی پروریی....آخ...سرم...
+چیشد؟ خوبی؟*دستشو میزاره رو سرت* اوففففف چقدر داغی...بخواب سرجات...هنوز تب داری...
_نگفتی...تو کی هستی...چرا تو خونهی منی؟
+من فرشته موچیم
_فرشته موچی؟*ریز میخندی* چرا موچی؟
+وقتی داشتن منو میساختن مثل اینکه یه موچی از دست فرشتهی زندگی میافته توی ترکیباتم...و منم صورتم شکل موچی میشم!بخاطر همین اسممو گذاشتن فرشته موچی!
_*خندیدی*
+خیلی وقت نبود که اون بالا بودم...داشتم تورو تماشا میکردم...هر دفعه که نجاتت دادم تو دوباره خواستی خودتو بکشی...تو لبخند خیلی قشنگی داری ولی خیلی وقت بود که دیگه نمیخندیدی
_ممنون که اومدی...فرشته موچی!
ازونجا بود که فرشته موچی وارد زندگی شد... و من دیگه تنها نبودم اون واقعا یه فرشته بود...فرشتهی نجات من...
+اسم تو چیه آدمیزاد!
_اسم من پارک ا.تسعجیب غریب!
+متاسفانه دیگه منم انسانم...عجیب غریب نیستم...
_مگه آدم بودن چشه!
+چش نیست...
_خیلیم دلت بخواد!...راستی تو اسم نداری
+هی آدمیزاد مگه منگلی؟دو دقیقه پیش اسممو گفتم!
_اسم یه آدم نمیتونه موچی باشه!...جیمین!
+چی؟
_پارک جیمین!
+اوووووو خوشمان آمد....پارک جیمین!...هااااا...هی ا.ت...این چی بود...چرا حس میکنم انرژیم تموم شده...
_ این یعنی شب شده! بایدخوابی...*کمی از روی تخت اونور تر رفتی و به کنارت اشاره کردی*بیا ...میتونی پیش من بخوابی جیمین شی!
+ولی ا.ت...منکه ازون بالا نگاه میکردم...وقت که یه زن و مرد رو یه تخت بودن....کارای عجیبی میکردن...ماهم باید همون کارو بکنیم؟
_نخیر! فقط قراره بخوابیم! خواب!رویا! استراحت!استغفرالله...
+آها...خوبه...آخیششش....چقدر جات کرم و نرمه...
_هوم...منم خیلی خستم...بیا بخوابیم...
ولی مثل اینکه جیمین خیال خوابیدن نداشت...
۷۸.۳k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.