Part 4
J_hope pov:
پس اون چهار نفر ویلاشون اینجاس خیلی وقت بود منتظر بودم با اون دختر حرف بزنم...ودف من که کلا امروز دیدمش 🗿 ولی خب همسایه ایم این خوبه
رفتم طبقه پایین پیش اعضا همه داشتن میخندیدن
_ ای نامردا بدون من؟
_وای جیهوپ باید بشنوی ته با اون پسره جونگکوک چیکار کرده از خنده داره میشییی جررر
جیمین گفت و بازم خندش گرفت اینبار از صندلی افتاد پایین
_اهم خوب چی شده که من نمیدونم؟
«بعد تعریف کردن ماجرا»
_وای پسر دست بر این زات همین روز اول رفتی بوسیدیش؟ بنازم باید منم اینو روی یکی امتحان کنم
گفتم و همهگی باهم خندیدیم هیچ کس تاحالا جز اکیپ خودمون خندمون رو ندیده
_ما اینیم دیگه
تهیونگ گفت
_میگم برای فردا امتحان داریم من از علوم متنفرم
جنی گفت هوفی کشیدم و بلند شدم رفتم توی اشپز خونه دیدم یونگی نشسته سر نارنگیا
_ مین یونگییییی
داد زدم و یونگی از جا پرید
_ها؟ بنال
_فکر نمیکنی ما هم اینجا ادمیم؟
_نه!
_حتی من؟
جیمین با لحن کیوتی گفت و یونگی دلش ضعف رفت
_نه تو فرشته منی بیا بغلم کوچولو من بیا
_دارم حالت تهوع میگیرم
اینو گفتم و ته بهم نزدیک شد
_اخی حامله ای؟
تهیونگ گفت
_مسخرههههه
_هیونگ سخت نگیر دیگه
_تهیونگ برو تا نکشتمت
_یااااا
_مرض
رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم که لب دریاچه اون دخترو دیدم که توی کلاس معلم بهش گفت بچه ها رو ساکت کنه اسمش چی بود آهان ا.ت رفتم کنارش دستمو روی شونش گذاشتم
_س.سلام!
با لکنت گفت میتونستم بفهمم ترسیده
_هی نترس اومدم اینجا بشینم
_ا.اوکی
_چی شده ناراحت به نظر میای؟
_چند هفته ای میشه که اینجوریم
_هر چهارتاتون؟ چرا؟
_خوب چند هفته پیش خبر رسید که دوستمون یکی از اعضای اکیپمون یونا خودکشی کرده بدون هیچ دلیلی ما هر لحظه پیشش بودیم میدونیم اون با کسی مشکل نداشت دشمن نداشت با خانوادش مشکل نداشت موندم چرا اینکارو کرده وایسا دارن درموردش تحقیق میکنن
_اوه متاسفم امید وارم خنده آخرت...یعنی غم خنده آخر....ایششش غم آخرتون باشه
_مرسی
......
یعنی جررر خوردم برای این پارت😂
پس اون چهار نفر ویلاشون اینجاس خیلی وقت بود منتظر بودم با اون دختر حرف بزنم...ودف من که کلا امروز دیدمش 🗿 ولی خب همسایه ایم این خوبه
رفتم طبقه پایین پیش اعضا همه داشتن میخندیدن
_ ای نامردا بدون من؟
_وای جیهوپ باید بشنوی ته با اون پسره جونگکوک چیکار کرده از خنده داره میشییی جررر
جیمین گفت و بازم خندش گرفت اینبار از صندلی افتاد پایین
_اهم خوب چی شده که من نمیدونم؟
«بعد تعریف کردن ماجرا»
_وای پسر دست بر این زات همین روز اول رفتی بوسیدیش؟ بنازم باید منم اینو روی یکی امتحان کنم
گفتم و همهگی باهم خندیدیم هیچ کس تاحالا جز اکیپ خودمون خندمون رو ندیده
_ما اینیم دیگه
تهیونگ گفت
_میگم برای فردا امتحان داریم من از علوم متنفرم
جنی گفت هوفی کشیدم و بلند شدم رفتم توی اشپز خونه دیدم یونگی نشسته سر نارنگیا
_ مین یونگییییی
داد زدم و یونگی از جا پرید
_ها؟ بنال
_فکر نمیکنی ما هم اینجا ادمیم؟
_نه!
_حتی من؟
جیمین با لحن کیوتی گفت و یونگی دلش ضعف رفت
_نه تو فرشته منی بیا بغلم کوچولو من بیا
_دارم حالت تهوع میگیرم
اینو گفتم و ته بهم نزدیک شد
_اخی حامله ای؟
تهیونگ گفت
_مسخرههههه
_هیونگ سخت نگیر دیگه
_تهیونگ برو تا نکشتمت
_یااااا
_مرض
رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم که لب دریاچه اون دخترو دیدم که توی کلاس معلم بهش گفت بچه ها رو ساکت کنه اسمش چی بود آهان ا.ت رفتم کنارش دستمو روی شونش گذاشتم
_س.سلام!
با لکنت گفت میتونستم بفهمم ترسیده
_هی نترس اومدم اینجا بشینم
_ا.اوکی
_چی شده ناراحت به نظر میای؟
_چند هفته ای میشه که اینجوریم
_هر چهارتاتون؟ چرا؟
_خوب چند هفته پیش خبر رسید که دوستمون یکی از اعضای اکیپمون یونا خودکشی کرده بدون هیچ دلیلی ما هر لحظه پیشش بودیم میدونیم اون با کسی مشکل نداشت دشمن نداشت با خانوادش مشکل نداشت موندم چرا اینکارو کرده وایسا دارن درموردش تحقیق میکنن
_اوه متاسفم امید وارم خنده آخرت...یعنی غم خنده آخر....ایششش غم آخرتون باشه
_مرسی
......
یعنی جررر خوردم برای این پارت😂
۷.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.