بالهای فرشته قسمت ۱۶:
باد خنکی اومد ایستادم چانسا هم با تعجب ایستاد
چانسا:پدر ما چرا ایستادیم؟
گفتم:چانسا باید چیزی رو بهت بگم که خیلی وقت پیش باید بهت میگفتم
هوا ابری شد روبه روی چانسا زانو زدم که هم قدش بشم و گفتم:ببین چانسا جان همه ی ما انسان ها میدونیم که دروغ اصلا کار خوبی نیست و ممکنه انسان رو به جاهای بدی ببره درسته؟
چانسا فقط سکوت کرد درحالی که سعی میکردم گفتم:اما بعضی وقت ها انسان مجبور میشه که دروغ بگه ممکنه برای محافظت از کسایی که دوستشون داره باشه و اگر هم دلیلش این نیست شاید دلیل دیگری داره بذار داستان یه پسر فقیر رو برات تعریف کنم یه روز یه فقیر که زندگیشو توی خیابون ها میگذرونه به پارکی میره خانواده ای رو میبینه اونا بسیار خوش بنظر میومدن اما درحالیکه شاهد خوشی اونهاست شاهد خیانت مرد به زن میشه با اینکه اونا یه بچه ی بسیار کوچک رو داشتن روز ها بود که فقیر بدون اینکه دلیلش رو بدونه غذاهایی که زن میپخت و شوهرش اونارو توی پارک رها میکرد رو میخورد به زن علاقمند شد و وقتی فهمید مرد به زن خیانت میکنه خیلی ناراحت شد و طوری به زن رسوند اما زن متوجه نشد بعد اینکه فهمید ناراحت شد و رفت اما درست وقتی فقیر از خیابان میگذشت صدایی شنید صدای یک تصادف بود ماشین خرد شده بود زن توی تصادف مرد فقیر فقط بچه رو پیدا کرد و دلش سوخت اونو به بیمارستان برد از همون لحظه برای پاسخ به پرستار مجبور شد دروغ بگه گفت پدر اون بچه است بعد از معاینه از دکتر شنید که بچه کور شده بسیار ناراحت شد و سرپرستی بچه رو به عهده گرفت و همچنین حکم پدرش رو داشت بخاطر اینکه بچه متوجه زندگی که داره نشه سخت تلاش میکرد و نمیخواست بچه احساس کمبود بکنه اون مجبور شد دروغ بگه چون اون زن مهربان و بچه اش را دوست داشت بعد از شنیدن مرگ زن افسردگی گرفت ولی گذشت بچه را بزرگ کرد اون دروغ گفت چون نمیخواست بچه مثل یه فقیر بزرگ بشه دروغ گفت چون میخواست آینده اش رو بسازه اون مجبور شد دروغ بگه
چانسا متوجه شد اشک توی چشماش جمع شده بود و شوکه شده بود سرمو انداختم پایین و گفتم:اون فقیر....من بودم
چانسا:نه!منظورت چیه نه این دروغه!
اشک ریختم گفتم:چانسا من پدرت نیستم....من پدر واقعی تو نیستم...تو یه خانواده گرم داشتی....یه پدر داشتی و یه مادر فرشته داشتی....اما من پدرت نیستم....من فقط یه احمق بودم....یه فقیر...من نتونستم برات پدر باشم،نتونستم جای مادرت رو پر کنم،متاسفم چانسا!متاسفم دخترم...پدر متاسفه!
دستشو گرفتم ولی خودشو کشید کنار گفت:به من دست نزن!من دخترت نیستم!تو پدرم نیستی!تو کی هستی؟پدر واقعیم کجاست؟پدر واقعیم کیه؟از من دور شو!
با شنیدن این حرف ها و اینکه عقب رفت دلم شکست،همش تقصیر خودم بود نباید این بازی رو شروع میکردم😔
چانسا:پدر ما چرا ایستادیم؟
گفتم:چانسا باید چیزی رو بهت بگم که خیلی وقت پیش باید بهت میگفتم
هوا ابری شد روبه روی چانسا زانو زدم که هم قدش بشم و گفتم:ببین چانسا جان همه ی ما انسان ها میدونیم که دروغ اصلا کار خوبی نیست و ممکنه انسان رو به جاهای بدی ببره درسته؟
چانسا فقط سکوت کرد درحالی که سعی میکردم گفتم:اما بعضی وقت ها انسان مجبور میشه که دروغ بگه ممکنه برای محافظت از کسایی که دوستشون داره باشه و اگر هم دلیلش این نیست شاید دلیل دیگری داره بذار داستان یه پسر فقیر رو برات تعریف کنم یه روز یه فقیر که زندگیشو توی خیابون ها میگذرونه به پارکی میره خانواده ای رو میبینه اونا بسیار خوش بنظر میومدن اما درحالیکه شاهد خوشی اونهاست شاهد خیانت مرد به زن میشه با اینکه اونا یه بچه ی بسیار کوچک رو داشتن روز ها بود که فقیر بدون اینکه دلیلش رو بدونه غذاهایی که زن میپخت و شوهرش اونارو توی پارک رها میکرد رو میخورد به زن علاقمند شد و وقتی فهمید مرد به زن خیانت میکنه خیلی ناراحت شد و طوری به زن رسوند اما زن متوجه نشد بعد اینکه فهمید ناراحت شد و رفت اما درست وقتی فقیر از خیابان میگذشت صدایی شنید صدای یک تصادف بود ماشین خرد شده بود زن توی تصادف مرد فقیر فقط بچه رو پیدا کرد و دلش سوخت اونو به بیمارستان برد از همون لحظه برای پاسخ به پرستار مجبور شد دروغ بگه گفت پدر اون بچه است بعد از معاینه از دکتر شنید که بچه کور شده بسیار ناراحت شد و سرپرستی بچه رو به عهده گرفت و همچنین حکم پدرش رو داشت بخاطر اینکه بچه متوجه زندگی که داره نشه سخت تلاش میکرد و نمیخواست بچه احساس کمبود بکنه اون مجبور شد دروغ بگه چون اون زن مهربان و بچه اش را دوست داشت بعد از شنیدن مرگ زن افسردگی گرفت ولی گذشت بچه را بزرگ کرد اون دروغ گفت چون نمیخواست بچه مثل یه فقیر بزرگ بشه دروغ گفت چون میخواست آینده اش رو بسازه اون مجبور شد دروغ بگه
چانسا متوجه شد اشک توی چشماش جمع شده بود و شوکه شده بود سرمو انداختم پایین و گفتم:اون فقیر....من بودم
چانسا:نه!منظورت چیه نه این دروغه!
اشک ریختم گفتم:چانسا من پدرت نیستم....من پدر واقعی تو نیستم...تو یه خانواده گرم داشتی....یه پدر داشتی و یه مادر فرشته داشتی....اما من پدرت نیستم....من فقط یه احمق بودم....یه فقیر...من نتونستم برات پدر باشم،نتونستم جای مادرت رو پر کنم،متاسفم چانسا!متاسفم دخترم...پدر متاسفه!
دستشو گرفتم ولی خودشو کشید کنار گفت:به من دست نزن!من دخترت نیستم!تو پدرم نیستی!تو کی هستی؟پدر واقعیم کجاست؟پدر واقعیم کیه؟از من دور شو!
با شنیدن این حرف ها و اینکه عقب رفت دلم شکست،همش تقصیر خودم بود نباید این بازی رو شروع میکردم😔
۲۷۳
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.