pawn/پارت ۸۸
از زبان نویسنده
چند روز بعد... کیم جیهون دختری رو که در موردش با تهیونگ حرف زده بود رو به خونشون دعوت کرد... اون دختر قرار بود با خانوادش بیاد... تهیونگ توی اتاقش مشغول عوض کردن لباسش بود... سارا توی اتاق اومد... با دیدن تهیونگ گفت: پسرم... الان مهمونامون میرسن... لطفا زودتر آماده شو...
تهیونگ که داشت پیرهنشو مرتب میکرد گفت: آمادم...
سارا قدم برداشت و پیش تهیونگ رفت... در کمدش رو باز کرد... تهیونگ بی صدا کناری ایستاده بود و به دست مادرش نگاه میکرد... سارا یه کراوات برداشت... برگشت به سمت تهیونگ و میخواست اون رو براش ببنده... که تهیونگ سرشو به عقب کشید... سارا دستشو پایین آورد و گفت: تهیونگا... اونا خانواده ی خوبین... یکم باهاشون معاشرت کنی خوشت میاد... پس نذار به چشمشون آشفته و ساده جلوه کنی...
تهیونگ هیچ اهمیتی به حرف مادرش نداد و به سمت در اتاق رفت... و گفت: من میرم دیدن سویول... تا قبل شام برمیگردم...
و از اتاق خارج شد...
سارا آهی کشید....زیر لب با خودش زمزمه کرد: تهیونگا... رنجی که بخاطر تو به دوش میکشم کمتر از یوجین و سویول نیست...
آخه این چه سرنوشتی بود!....
***********************************
تهیونگ سراغ ماشینش رفت... جیهون توی حیاط بود... با دیدن تهیونگ خودشو بهش رسوند... بازوشو گرفت و گفت: پسرم... کجا؟
تهیونگ با خونسردی برگشت و جواب داد: دیدن سویول... زود میام!...
جیهون پلکاشو روی هم فشار داد و بعد چشمشو باز کرد... میدونست تهیونگ علاقه ای به این مهمونی نداره و دنبال اینه که کمتر توی اون جمع باشه... نفس صداداری کشید و گفت: تهیونگ... دیگه شب شده... تا بری و برگردی دیر میشه...
خواهش میکنم... جایی نرو...
تهیونگ سکوت کرد... در ماشین رو بست... پدرش وقتی منصرف شدنش رو دید لبخندی زد و آروم روی شونه ی تهیونگ زد... و به داخل خونه رفت...
تهیونگ هم چاره ای نداشت... به داخل خونه برگشت...
*****
طولی نکشید که خانواده ی آقای لی رسیدن... سارا، جیهون و تهیونگ به استقباشون رفتن... جیهون و سارا با لبخند و با روی گشاده از مهموناشون استقبال کردن... تهیونگ اما مثل همیشه بود... غمگین...نگاهی خنثی... و صدایی که ته حنجره آزاد میشد...
به آقا و خانوم لی تعظیم کرد... و وقتی چشمش به دختر افتاد ولوم صداشو پایینتر آورد و سلام کرد... از اونجا که بهش میلی نداشت نمیتونست تظاهر کنه که از دیدنش خوشحاله... دختر هم آروم و محترمانه جواب داد...
*******
سر میز شام که نشسته بودن تهیونگ تمام مدت هیچ حرفی نزد... سکوت کرده بود و نگاهش به غذاش بود... هیچ توجهی به اطرافش نداشت... مگر زمانیکه شخصا مورد خطاب قرارش میدادن... فقط اون زمان با جملات کوتاهی سوالاتشونو جواب میداد...
سارا و جیهون از این رفتار تهیونگ کمی احساس شرمندگی میکردن... و سعی میکردن تهیونگ رو وارد بحث کنن...
چند روز بعد... کیم جیهون دختری رو که در موردش با تهیونگ حرف زده بود رو به خونشون دعوت کرد... اون دختر قرار بود با خانوادش بیاد... تهیونگ توی اتاقش مشغول عوض کردن لباسش بود... سارا توی اتاق اومد... با دیدن تهیونگ گفت: پسرم... الان مهمونامون میرسن... لطفا زودتر آماده شو...
تهیونگ که داشت پیرهنشو مرتب میکرد گفت: آمادم...
سارا قدم برداشت و پیش تهیونگ رفت... در کمدش رو باز کرد... تهیونگ بی صدا کناری ایستاده بود و به دست مادرش نگاه میکرد... سارا یه کراوات برداشت... برگشت به سمت تهیونگ و میخواست اون رو براش ببنده... که تهیونگ سرشو به عقب کشید... سارا دستشو پایین آورد و گفت: تهیونگا... اونا خانواده ی خوبین... یکم باهاشون معاشرت کنی خوشت میاد... پس نذار به چشمشون آشفته و ساده جلوه کنی...
تهیونگ هیچ اهمیتی به حرف مادرش نداد و به سمت در اتاق رفت... و گفت: من میرم دیدن سویول... تا قبل شام برمیگردم...
و از اتاق خارج شد...
سارا آهی کشید....زیر لب با خودش زمزمه کرد: تهیونگا... رنجی که بخاطر تو به دوش میکشم کمتر از یوجین و سویول نیست...
آخه این چه سرنوشتی بود!....
***********************************
تهیونگ سراغ ماشینش رفت... جیهون توی حیاط بود... با دیدن تهیونگ خودشو بهش رسوند... بازوشو گرفت و گفت: پسرم... کجا؟
تهیونگ با خونسردی برگشت و جواب داد: دیدن سویول... زود میام!...
جیهون پلکاشو روی هم فشار داد و بعد چشمشو باز کرد... میدونست تهیونگ علاقه ای به این مهمونی نداره و دنبال اینه که کمتر توی اون جمع باشه... نفس صداداری کشید و گفت: تهیونگ... دیگه شب شده... تا بری و برگردی دیر میشه...
خواهش میکنم... جایی نرو...
تهیونگ سکوت کرد... در ماشین رو بست... پدرش وقتی منصرف شدنش رو دید لبخندی زد و آروم روی شونه ی تهیونگ زد... و به داخل خونه رفت...
تهیونگ هم چاره ای نداشت... به داخل خونه برگشت...
*****
طولی نکشید که خانواده ی آقای لی رسیدن... سارا، جیهون و تهیونگ به استقباشون رفتن... جیهون و سارا با لبخند و با روی گشاده از مهموناشون استقبال کردن... تهیونگ اما مثل همیشه بود... غمگین...نگاهی خنثی... و صدایی که ته حنجره آزاد میشد...
به آقا و خانوم لی تعظیم کرد... و وقتی چشمش به دختر افتاد ولوم صداشو پایینتر آورد و سلام کرد... از اونجا که بهش میلی نداشت نمیتونست تظاهر کنه که از دیدنش خوشحاله... دختر هم آروم و محترمانه جواب داد...
*******
سر میز شام که نشسته بودن تهیونگ تمام مدت هیچ حرفی نزد... سکوت کرده بود و نگاهش به غذاش بود... هیچ توجهی به اطرافش نداشت... مگر زمانیکه شخصا مورد خطاب قرارش میدادن... فقط اون زمان با جملات کوتاهی سوالاتشونو جواب میداد...
سارا و جیهون از این رفتار تهیونگ کمی احساس شرمندگی میکردن... و سعی میکردن تهیونگ رو وارد بحث کنن...
۱۲.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.