پروژه شکست خورده پارت 1 : همنوع من
پروژه شکست خورده : پارت 1: همنوع من
شدو 🖤❤️:
یه روز عادی و کسل کننده دیگه تو آرک بود .
من و ماریا انتظار هیچ چیز هیجان انگیزی رو نداشتیم .
روز مثل همیشه شروع شد.
پروفسور من و ماریا رو برای صبحانه بیدار کرد و خودش به اتاق کارش رفت ، ولی نکته عجیب اینجا بود که بیشتر از همیشه تو اتاقش موند .
بعد از چند ساعت پروفسور اومد دنبالمون ( من و ماریا) و گفت :( دنبال من بیاید . براتون یه سورپرایز دارم . )
من و ماریا با تعجب به هم نگاه کردیم و دنبال پروفسور راه افتادیم .
تو راه همش به این فکر میکردم که سورپرایز پروفسور که ممکنه این روز کسل کننده رو هیجان انگیز کنه چی میتونه باشه ؟
رسیدیم به اتاقی که پروفسور حدود دو سال ورود به اون رو ممنوع کرده بود.
پروفسور _ برید داخل .
خیلی عجیب بود. به این خاطر که من و ماریا بار ها سعی کرده بودیم که یواشکی وارد اتاق بشیم ولی هربار رمز امنیتی مانعمون میشد ، و الان پروفسور خودش داشت ما رو به اون اتاق دعوت میکرد.
وقتی در کشویی اتاق باز شد اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد یه محفظه آبی رنگ بود.
صبر کن.....
این دقیقا شبیه محفظه ایه که من داخلش بودم .
با تعجب رفتم جلوتر ، ماریا هم دنبالم اومد .
روی شیشه محفظه بخار زیادی نشسته بود .
دستم رو روی شیشه کشیدم و با موجی از ترس و تردید بخار روی شیشه رو پاک کردم .
چیزی که میدیدم رو نمیتونم باور کنم.
یه خارپشت !
ولی ...... یه دختر !
خار های سفید و بلندی داشت و مثل این بود که داخل محفظه به خواب عمیقی فرو رفته و با یه ماسک اکسیژن نفس میکشید .
با تعجب به داخل محفظه نگاه میکرد که یهو صدای ماریا منو به خودم آورد .
ماریا _ شدو ..... خوبی ؟ خیلی وقته که داری بهش نگاه میکنی .
گفتم :( اوه ..... خوبم .. من فقط یکم ...... از دیدن همنوع خودم تعجب کردم. ( در واقع خیلی تعجب کردم چون من فرم نهایی هستم.)
پروفسور _ دیگه کم کم داره کاراش تموم میشه . شاید تا هفته بعد بتونم بیدارش کنم .)
ماریا زیرلبی گفت :( واو ! فوقالعاده ست پدربزرگ!)
گفتم :( درسته . فوقالعاده ست . )
و به دختر داخل محفظه زل زدم و به انتظار روزی نشستم که چشماشو باز کنه .
لایک و کامنت یادتون نره 🌼
قشنگ بود ؟🥺😅
شدو 🖤❤️:
یه روز عادی و کسل کننده دیگه تو آرک بود .
من و ماریا انتظار هیچ چیز هیجان انگیزی رو نداشتیم .
روز مثل همیشه شروع شد.
پروفسور من و ماریا رو برای صبحانه بیدار کرد و خودش به اتاق کارش رفت ، ولی نکته عجیب اینجا بود که بیشتر از همیشه تو اتاقش موند .
بعد از چند ساعت پروفسور اومد دنبالمون ( من و ماریا) و گفت :( دنبال من بیاید . براتون یه سورپرایز دارم . )
من و ماریا با تعجب به هم نگاه کردیم و دنبال پروفسور راه افتادیم .
تو راه همش به این فکر میکردم که سورپرایز پروفسور که ممکنه این روز کسل کننده رو هیجان انگیز کنه چی میتونه باشه ؟
رسیدیم به اتاقی که پروفسور حدود دو سال ورود به اون رو ممنوع کرده بود.
پروفسور _ برید داخل .
خیلی عجیب بود. به این خاطر که من و ماریا بار ها سعی کرده بودیم که یواشکی وارد اتاق بشیم ولی هربار رمز امنیتی مانعمون میشد ، و الان پروفسور خودش داشت ما رو به اون اتاق دعوت میکرد.
وقتی در کشویی اتاق باز شد اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد یه محفظه آبی رنگ بود.
صبر کن.....
این دقیقا شبیه محفظه ایه که من داخلش بودم .
با تعجب رفتم جلوتر ، ماریا هم دنبالم اومد .
روی شیشه محفظه بخار زیادی نشسته بود .
دستم رو روی شیشه کشیدم و با موجی از ترس و تردید بخار روی شیشه رو پاک کردم .
چیزی که میدیدم رو نمیتونم باور کنم.
یه خارپشت !
ولی ...... یه دختر !
خار های سفید و بلندی داشت و مثل این بود که داخل محفظه به خواب عمیقی فرو رفته و با یه ماسک اکسیژن نفس میکشید .
با تعجب به داخل محفظه نگاه میکرد که یهو صدای ماریا منو به خودم آورد .
ماریا _ شدو ..... خوبی ؟ خیلی وقته که داری بهش نگاه میکنی .
گفتم :( اوه ..... خوبم .. من فقط یکم ...... از دیدن همنوع خودم تعجب کردم. ( در واقع خیلی تعجب کردم چون من فرم نهایی هستم.)
پروفسور _ دیگه کم کم داره کاراش تموم میشه . شاید تا هفته بعد بتونم بیدارش کنم .)
ماریا زیرلبی گفت :( واو ! فوقالعاده ست پدربزرگ!)
گفتم :( درسته . فوقالعاده ست . )
و به دختر داخل محفظه زل زدم و به انتظار روزی نشستم که چشماشو باز کنه .
لایک و کامنت یادتون نره 🌼
قشنگ بود ؟🥺😅
۱.۹k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.