فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۲۶
از زبان ا/ت
گفت : میخوام بدزدمت گفتم : چی گفت : فقط برای چند روز میخوام فقط منو تو دوتایی باهم باشیم دور از شرکت دور از خانواده هامون و بقیه گفتم : و همینطور دور از جیهو و نیسو خندید و گفت : فکر کنم دوتاشون خیلی سوال پیچت کردن گفتم : آره تا دلت بخواد همش اطرافم بودن
گفتم : خب حالا کجا میریم گفت : میریم بوسان گفتم : واقعاً من خیلی بوسان رو دوست دارم
( چند دقیقه بعد)
از زبان ا/ت
چند دقیقه که گذشت رسیدیم به ساحل جونگ کوک پیاده شد و اومد دره سمته منو باز کرد دستم و گرفت و پیاده شدم بدونه اینکه ازش سوالی بپرسم موندم یه پسر با یه کشتی داشت میومد سمتمون بعده چند ثانیه رسید بهمون از کشتی اومد پایین و اومد جلومون جونگ کوک رو بغل کرد بعده کلی حال احوال پرسی جونگ کوک گفت : ایشون دوسته دوران بچگیم جین یونگ هست باهم دست دادیم
جونگ کوک گفت : جین یونگ لطفاً تا بوسان ماشین رو برام بیار گفتم : پس مگه ما با ماشین نمیریم گفت : نه با کشتی میریم گفتم : کشتی....به نظر جالب میاد
خلاصه سواره کشتی شدیم اطرافم رو نگاه کردم و گفتم : پس کاپیتان کو ؟ گفت : کاپیتان به این بزرگی رو روبه روت نمیبینی گفتم : کو کجاست ؟ با تعجب بهم نگاه کرد گفتم : نکنه...تویی تو کاپیتانی مگه بلدی کشتی برونی گفت : البته که بلدم من کله عمرم رو توی این کشتی گذروندم گفتم : عجب من هنوز خیلی چیزا هست که درموردت نمیدونم
( بزارین خلاصه کنم )
کشتی حرکت کرد اون داشت کشتی رو هدایت میکرد منم نشسته بودم و نگاش میکردم گفتم : جونگ کوک...من چند ماهه که با تو هستم اما.... هیچی ازت نمیدونم از خانوادت از خودت فقط برادرت رو میشناسم یه بار هم پدرت رو دیدم زمانی که واسه کار اومده بودم همین
گفت : حتما فکر میکنی من به عنوان یه آدم پولدار که پدره ثروتمندی داره یه فرد خوشبخت بودم
گفتم : نمیدونم شاید آره شایدم نه
به دریا نگاه کرد و گفت: از وقتی ۱۰ سالم بود خوشبختی برام در کار نبود مادر و پدرم باهم اختلاف پیدا کردن اون موقع تهیونگ هم ۱۳ سالش بود تا ۲۰ سالگیم این اختلافات ادامه داشت تا اینکه مادر و پدرم تصمیم گرفتن از هم جدا بشن...منم همون موقع تحصیل رو ول کردم و رفتم ژاپن...بعد از چند سال به چین و فرانسه رفتم تا آدم های بیشتری آشنا بشم...میدونی چیه من اصلا آدمی نبودم که یجا بمونم همیشه بازیگوشی میکردم و از درس فرار میکردم اما تهیونگ اونطوری نبود خیلی باهوش بود.... وقتی کوچیک بودم با پدرم به سفر های دریایی میرفتم همون موقع ها بود که هدایت کردن کشتی رو هم یاد گرفتم...
وقتی در مورده همه اینا حرف میزد چشماش برق میزدن همش بین حرفاش لبخند های غمگینی میزد طوری که منم احساساتی شدم و اشک تو چشام جمع شده بود
گفت : همیشه میرم و از همه فرار میکنم وقتی هم که پدرم خواست بیام....
گفت : میخوام بدزدمت گفتم : چی گفت : فقط برای چند روز میخوام فقط منو تو دوتایی باهم باشیم دور از شرکت دور از خانواده هامون و بقیه گفتم : و همینطور دور از جیهو و نیسو خندید و گفت : فکر کنم دوتاشون خیلی سوال پیچت کردن گفتم : آره تا دلت بخواد همش اطرافم بودن
گفتم : خب حالا کجا میریم گفت : میریم بوسان گفتم : واقعاً من خیلی بوسان رو دوست دارم
( چند دقیقه بعد)
از زبان ا/ت
چند دقیقه که گذشت رسیدیم به ساحل جونگ کوک پیاده شد و اومد دره سمته منو باز کرد دستم و گرفت و پیاده شدم بدونه اینکه ازش سوالی بپرسم موندم یه پسر با یه کشتی داشت میومد سمتمون بعده چند ثانیه رسید بهمون از کشتی اومد پایین و اومد جلومون جونگ کوک رو بغل کرد بعده کلی حال احوال پرسی جونگ کوک گفت : ایشون دوسته دوران بچگیم جین یونگ هست باهم دست دادیم
جونگ کوک گفت : جین یونگ لطفاً تا بوسان ماشین رو برام بیار گفتم : پس مگه ما با ماشین نمیریم گفت : نه با کشتی میریم گفتم : کشتی....به نظر جالب میاد
خلاصه سواره کشتی شدیم اطرافم رو نگاه کردم و گفتم : پس کاپیتان کو ؟ گفت : کاپیتان به این بزرگی رو روبه روت نمیبینی گفتم : کو کجاست ؟ با تعجب بهم نگاه کرد گفتم : نکنه...تویی تو کاپیتانی مگه بلدی کشتی برونی گفت : البته که بلدم من کله عمرم رو توی این کشتی گذروندم گفتم : عجب من هنوز خیلی چیزا هست که درموردت نمیدونم
( بزارین خلاصه کنم )
کشتی حرکت کرد اون داشت کشتی رو هدایت میکرد منم نشسته بودم و نگاش میکردم گفتم : جونگ کوک...من چند ماهه که با تو هستم اما.... هیچی ازت نمیدونم از خانوادت از خودت فقط برادرت رو میشناسم یه بار هم پدرت رو دیدم زمانی که واسه کار اومده بودم همین
گفت : حتما فکر میکنی من به عنوان یه آدم پولدار که پدره ثروتمندی داره یه فرد خوشبخت بودم
گفتم : نمیدونم شاید آره شایدم نه
به دریا نگاه کرد و گفت: از وقتی ۱۰ سالم بود خوشبختی برام در کار نبود مادر و پدرم باهم اختلاف پیدا کردن اون موقع تهیونگ هم ۱۳ سالش بود تا ۲۰ سالگیم این اختلافات ادامه داشت تا اینکه مادر و پدرم تصمیم گرفتن از هم جدا بشن...منم همون موقع تحصیل رو ول کردم و رفتم ژاپن...بعد از چند سال به چین و فرانسه رفتم تا آدم های بیشتری آشنا بشم...میدونی چیه من اصلا آدمی نبودم که یجا بمونم همیشه بازیگوشی میکردم و از درس فرار میکردم اما تهیونگ اونطوری نبود خیلی باهوش بود.... وقتی کوچیک بودم با پدرم به سفر های دریایی میرفتم همون موقع ها بود که هدایت کردن کشتی رو هم یاد گرفتم...
وقتی در مورده همه اینا حرف میزد چشماش برق میزدن همش بین حرفاش لبخند های غمگینی میزد طوری که منم احساساتی شدم و اشک تو چشام جمع شده بود
گفت : همیشه میرم و از همه فرار میکنم وقتی هم که پدرم خواست بیام....
۱۱۵.۲k
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.