پارت۷۲
همگی بلند شدیم و به سمت راهرو رفتیم تا از اومدن اون دو نفر استقبال
کنیم.
قلبم تند تر از حالت معمول خودش میزد و حس میکردم دچار دلپیچه
شدم.
پدرم نفس عمیقی کشید و لب زد:
-حرکت اضافی نکنید دیگه. . .
با باز شدن در و پدیدار شدن شخصی که پشت در بود, با چشم های گرد
شده به سمت یرین برگشتیم.
استقبال اومدید. . . الزم نبود واقعاکیم تهیونگ شـــی. . . خوشحالم که دوباره می بینمت. . . شماها چرا برای
آقای لی ,صاحب رستوران دخترخاله ی احمق من, بدون اینکه منتظر
کوچکترین تعارفی باشه, پدرم رو همراه با در ورودی به سمتی هل داد و با
سرعت تمام به سمت من و تهیونگ اومد.
-کوک. . . دلم برای تو هم تنگ شده بود. .
هردو نفرمون رو بین بازوهای الجونش گیر انداخت و به آغوش بلند مدتی
دعوتمون کرد.
-آقای لی شما اینجا چیکار میکنید؟
یرین کت قهوه ای پیرمرد رو کشید و مجبورش کرد تا از ما جدا بشه.
-منظورت چیه که اینجا چیکار میکنم. . . خودم دیدم که پشت گوشی با
جونگ کوک در مورد امشب صحبت میکردی. . . من بعنوان بزرگتر, وظیفه
ی خودم دونستم که امشب برای آشنایی دو خانواده بعنوان ریش سفید
بیام.
به سرعت به سمت پدرم که در حال مالش بازوش به لطف هل داده شدن
در توسط آقای لی, بود برگشت و گفت:
-کار بدی کردم آقای جئون؟ جونگ کوک و تهیونگ مثل بچه های منن
پدرم که کار دیگه ای از دستش برنمی اومد, لبخند نصفه نیمه ای کرد و
لب زد:
-نه. . . نه. . . خیلی کار خوبی کردید. . . لطفا بفرمایید داخل.
در رو بست تا آقای لی رو به سمت سالن هدایت کنه اما با دوباره خوردن
زنگ در, بار دیگه نفس همگی تو سینه هامون حبس شد.
اینبار پدرم نگاهی به تک تک ما کرد و دوباره به آهستگی در رو باز کرد.
با نمایان شدن آقا و خانمی که به احتمال نود و نه درصد, والدین تهیونگ
بودن چشم های هممون مشغول آنالیز کردنشون شد.
هردو در لباس های رسمی و گرون قیمتشون مثل دو الماس میدرخشیدن.
______________________________________________
نوع نگاه اون دو نفر به خونه امون رو دوست نداشتم.
نگاهی که توام با تحقیر و اخم بود.
پدرم خواست به عادت همیشگیش, پاهاش رو روی مبل بذاره و راحت
بنشینه اما با مشتی که مادرم روی کشاله رانش زد, اخمی کرد و از این کار
منصرف شد.
بجای اینکار درحالیکه روی دسته ی چوبی مبل ضرب گرفته بود به آقا و
خانم کیم نگاه کرد و لب زد:
-خوش آمدید. . . خیلی مشتاق بودیم تا مالقاتتون کنیم
خانم کیم پوزخندی زد و درحالیکه پاهاش رو جابجا میکرد جواب داد:
ما هم مشتاق بودیم خانواده ی پسری که همچین بالیی سر تهیونگ آورده رو ببینیم
همین یک جمله کافی بود تا اخم های مادر و پدرم درهم بره.
-مام. . .
تهیونگ از بین دندون های کلید شده اش غرید اما مادرش بدون توجه
بهش, ادامه داد:
-اگر ما دعوت شمارو قبول کردیم و امشب اینجاییم تنها یک دلیل داره و
اونم اینه که تهیونگ رو میخوایم با خودمون ببریم. . .
اینبار آقای کیم به حرف اومد.
_با این رسوایی ای که پیش اومده دیگه جای پیشرفت نیست تصمیم گرفتیم پسرمون رو به همراه خودمون به آمریکا ببریم.
جین به حرف دراومد و اعتراض آمیز گفت:
-برای زدن این حرفا خیلی زوده آقای کیم.
تهیونگ که روی تک نفره ای کنار من نشسته بود, دست هاش رو مشت
کرد و زمزمه کرد:
-بس کنید لطفا. . . االن وقتش نیست
میخواستن ببرنش؟ به همین سادگی؟
حس میکردم قلبم میخواد از جاش کنده بشه.
-ما ترجیح میدیم این رابطه تموم بشه. . . همین امشب و برای همیشه
آقای کیم دستش رو داخل کتش برد و دسته چکی رو بیرون آورد.
-هرچقدر که لازم باشه من هزینه میکنم تا این رابطه به اتمام برسه؛
پسرتون رو هم به یکی از بهترین دانشگاه ها در خارج از کره میفرستم تا
تحصیلش رو اونجا ادامه بده. . . اینطوری برای خودش هم بهتره! دیگه
مجبور نیست که نگاه های عجیب بقیه رو تحمل کنه
آقای لی یکی از موزهایی که روی میز گذاشته شده بود رو برداشت و
درحالیکه با دقت کافی اون رو پوست میکند لب زد:
-این دوتا همدیگه رو دوست دارن. .
کنیم.
قلبم تند تر از حالت معمول خودش میزد و حس میکردم دچار دلپیچه
شدم.
پدرم نفس عمیقی کشید و لب زد:
-حرکت اضافی نکنید دیگه. . .
با باز شدن در و پدیدار شدن شخصی که پشت در بود, با چشم های گرد
شده به سمت یرین برگشتیم.
استقبال اومدید. . . الزم نبود واقعاکیم تهیونگ شـــی. . . خوشحالم که دوباره می بینمت. . . شماها چرا برای
آقای لی ,صاحب رستوران دخترخاله ی احمق من, بدون اینکه منتظر
کوچکترین تعارفی باشه, پدرم رو همراه با در ورودی به سمتی هل داد و با
سرعت تمام به سمت من و تهیونگ اومد.
-کوک. . . دلم برای تو هم تنگ شده بود. .
هردو نفرمون رو بین بازوهای الجونش گیر انداخت و به آغوش بلند مدتی
دعوتمون کرد.
-آقای لی شما اینجا چیکار میکنید؟
یرین کت قهوه ای پیرمرد رو کشید و مجبورش کرد تا از ما جدا بشه.
-منظورت چیه که اینجا چیکار میکنم. . . خودم دیدم که پشت گوشی با
جونگ کوک در مورد امشب صحبت میکردی. . . من بعنوان بزرگتر, وظیفه
ی خودم دونستم که امشب برای آشنایی دو خانواده بعنوان ریش سفید
بیام.
به سرعت به سمت پدرم که در حال مالش بازوش به لطف هل داده شدن
در توسط آقای لی, بود برگشت و گفت:
-کار بدی کردم آقای جئون؟ جونگ کوک و تهیونگ مثل بچه های منن
پدرم که کار دیگه ای از دستش برنمی اومد, لبخند نصفه نیمه ای کرد و
لب زد:
-نه. . . نه. . . خیلی کار خوبی کردید. . . لطفا بفرمایید داخل.
در رو بست تا آقای لی رو به سمت سالن هدایت کنه اما با دوباره خوردن
زنگ در, بار دیگه نفس همگی تو سینه هامون حبس شد.
اینبار پدرم نگاهی به تک تک ما کرد و دوباره به آهستگی در رو باز کرد.
با نمایان شدن آقا و خانمی که به احتمال نود و نه درصد, والدین تهیونگ
بودن چشم های هممون مشغول آنالیز کردنشون شد.
هردو در لباس های رسمی و گرون قیمتشون مثل دو الماس میدرخشیدن.
______________________________________________
نوع نگاه اون دو نفر به خونه امون رو دوست نداشتم.
نگاهی که توام با تحقیر و اخم بود.
پدرم خواست به عادت همیشگیش, پاهاش رو روی مبل بذاره و راحت
بنشینه اما با مشتی که مادرم روی کشاله رانش زد, اخمی کرد و از این کار
منصرف شد.
بجای اینکار درحالیکه روی دسته ی چوبی مبل ضرب گرفته بود به آقا و
خانم کیم نگاه کرد و لب زد:
-خوش آمدید. . . خیلی مشتاق بودیم تا مالقاتتون کنیم
خانم کیم پوزخندی زد و درحالیکه پاهاش رو جابجا میکرد جواب داد:
ما هم مشتاق بودیم خانواده ی پسری که همچین بالیی سر تهیونگ آورده رو ببینیم
همین یک جمله کافی بود تا اخم های مادر و پدرم درهم بره.
-مام. . .
تهیونگ از بین دندون های کلید شده اش غرید اما مادرش بدون توجه
بهش, ادامه داد:
-اگر ما دعوت شمارو قبول کردیم و امشب اینجاییم تنها یک دلیل داره و
اونم اینه که تهیونگ رو میخوایم با خودمون ببریم. . .
اینبار آقای کیم به حرف اومد.
_با این رسوایی ای که پیش اومده دیگه جای پیشرفت نیست تصمیم گرفتیم پسرمون رو به همراه خودمون به آمریکا ببریم.
جین به حرف دراومد و اعتراض آمیز گفت:
-برای زدن این حرفا خیلی زوده آقای کیم.
تهیونگ که روی تک نفره ای کنار من نشسته بود, دست هاش رو مشت
کرد و زمزمه کرد:
-بس کنید لطفا. . . االن وقتش نیست
میخواستن ببرنش؟ به همین سادگی؟
حس میکردم قلبم میخواد از جاش کنده بشه.
-ما ترجیح میدیم این رابطه تموم بشه. . . همین امشب و برای همیشه
آقای کیم دستش رو داخل کتش برد و دسته چکی رو بیرون آورد.
-هرچقدر که لازم باشه من هزینه میکنم تا این رابطه به اتمام برسه؛
پسرتون رو هم به یکی از بهترین دانشگاه ها در خارج از کره میفرستم تا
تحصیلش رو اونجا ادامه بده. . . اینطوری برای خودش هم بهتره! دیگه
مجبور نیست که نگاه های عجیب بقیه رو تحمل کنه
آقای لی یکی از موزهایی که روی میز گذاشته شده بود رو برداشت و
درحالیکه با دقت کافی اون رو پوست میکند لب زد:
-این دوتا همدیگه رو دوست دارن. .
۷.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.