*ملودی صحبت میکنه: خب خب...چطورین؟ امروز اومدم که یه چند
*ملودی صحبت میکنه: خب خب...چطورین؟ امروز اومدم که یه چند پارتی کوتاه از جونگکوک بزارم...درواقع این دو پارتی رو برای تولد دوست صمیمیه گوگولی و خوشگلم" یونا شی".... که همیشه ی همیشه کنارم بوده و همیشه حمایتم کرده و پشتمو خالی نکرده....یونا شییییی از همین دور، بغلت میکنمو بهت میگم که چقدر دوست دارم و چقدرررررر خوبی!
تولدت مبارک....ایشالا که تا هر زمان که زنده ای شاد و خوشحال زندگی کنیو حسرتی تویه دلت نمونه...بتونی آزادانه بخندی و به همه ی آرزوهات برسی...
خیلی خیلی میدوستمت یونا شییییییی:))))
@bangtan.yuna
《The world of oblivion》
《دنیای فراموشی》 Part=1
توی خونه بودن...جونگکوک از اتاق نقاشیش اومد بیرون و دست های رنگیش رو شست...سمت هم خونه ایش رفت که روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشسته بود...از لرزش شونه های دختر میشد فهمید که داره گریه میکنه..مثله همیشه!
جونگکوک تقریبا هر روز گریه های پنهانی دختر رو میدید...معلوم نبود که امروز داره برای چی گریه میکنه؟!
جونگکوک آروم روی کاناپه کنار دختر نشست...دختر خیره به یه عکس داشت بی صدا اشک میریخت و انگار اونقدر غصه اش زیاد بود که اصلا متوجه حضور پسر نشده بود... پسر با نگاهی مردد اول به عکس و بعد به دختر نگاه کرد:
_هی یونا ! خوبی؟
یونا که تازه متوجه پسر شده بود سرشو بالا آورد و چشمایه سرخش دیده شد:
+ الان که اینجایی فکر کنم بهترم...واقعا سخته تنهایی تحمل کردن همه چی! اگه تا الان اینجا نبودی مطمئنأ تا الان توی اقیانوس غم هام غرق شده بودم! ممنونم که اینجایی...
جونگکوک لبخندی به دختر زد و دستش رو به نشونه ی همدردی روی دست دختر گذاشت:
_تشکر لازم نیست یونا! ما همخونه ایم..همینطور هم بهترین دوست های هم! این کوچیک ترین کاریه که دوستا برای هم میکنن! پس دیگه این حرفا رو نزن...
دختر با شنیدن این حرفا سعی میکرد لبخند بزنه اما حرفایه پسر براش یکمی تلخ بود...شاید خیلی بیشتر از یکمی!
جونگکوک دستش رو برد جلو و عکس رو از دست دختر کشید بیرون:
_این کیه دیگه؟ وایسا ببینم! زیرش نوشته" تقدیم به بهترین و کاملترین عشق زندگیم"....یونا! اینی که کنار این پسره وایساده تویی؟ این پسره کیه؟ باهات چه نسبتی داره؟
دختر در حالی که با نگاه عاشقانه اش به عکس تویه دستایه پسر خیره بود گفت:
+ همسرم بود! ما همو خیلی دوست داشتیم جونگکوک! خیلی...اما خب انگار قرار نبود همه چی همیشه خوب پیش بره! زندگی ما رو از هم جدا کرد...
نگاه پسر رنگ غم گرفت:
_متاسفم یونا! همسرت مرده درسته؟
یونا با بغضی که ته گلوش سنگینی میکرد گفت:
+ نه...زنده اس!
جونگکوک اخم کرد:
_ خب پس الان کجاست؟ اتفاقی براش افتاده؟
تولدت مبارک....ایشالا که تا هر زمان که زنده ای شاد و خوشحال زندگی کنیو حسرتی تویه دلت نمونه...بتونی آزادانه بخندی و به همه ی آرزوهات برسی...
خیلی خیلی میدوستمت یونا شییییییی:))))
@bangtan.yuna
《The world of oblivion》
《دنیای فراموشی》 Part=1
توی خونه بودن...جونگکوک از اتاق نقاشیش اومد بیرون و دست های رنگیش رو شست...سمت هم خونه ایش رفت که روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشسته بود...از لرزش شونه های دختر میشد فهمید که داره گریه میکنه..مثله همیشه!
جونگکوک تقریبا هر روز گریه های پنهانی دختر رو میدید...معلوم نبود که امروز داره برای چی گریه میکنه؟!
جونگکوک آروم روی کاناپه کنار دختر نشست...دختر خیره به یه عکس داشت بی صدا اشک میریخت و انگار اونقدر غصه اش زیاد بود که اصلا متوجه حضور پسر نشده بود... پسر با نگاهی مردد اول به عکس و بعد به دختر نگاه کرد:
_هی یونا ! خوبی؟
یونا که تازه متوجه پسر شده بود سرشو بالا آورد و چشمایه سرخش دیده شد:
+ الان که اینجایی فکر کنم بهترم...واقعا سخته تنهایی تحمل کردن همه چی! اگه تا الان اینجا نبودی مطمئنأ تا الان توی اقیانوس غم هام غرق شده بودم! ممنونم که اینجایی...
جونگکوک لبخندی به دختر زد و دستش رو به نشونه ی همدردی روی دست دختر گذاشت:
_تشکر لازم نیست یونا! ما همخونه ایم..همینطور هم بهترین دوست های هم! این کوچیک ترین کاریه که دوستا برای هم میکنن! پس دیگه این حرفا رو نزن...
دختر با شنیدن این حرفا سعی میکرد لبخند بزنه اما حرفایه پسر براش یکمی تلخ بود...شاید خیلی بیشتر از یکمی!
جونگکوک دستش رو برد جلو و عکس رو از دست دختر کشید بیرون:
_این کیه دیگه؟ وایسا ببینم! زیرش نوشته" تقدیم به بهترین و کاملترین عشق زندگیم"....یونا! اینی که کنار این پسره وایساده تویی؟ این پسره کیه؟ باهات چه نسبتی داره؟
دختر در حالی که با نگاه عاشقانه اش به عکس تویه دستایه پسر خیره بود گفت:
+ همسرم بود! ما همو خیلی دوست داشتیم جونگکوک! خیلی...اما خب انگار قرار نبود همه چی همیشه خوب پیش بره! زندگی ما رو از هم جدا کرد...
نگاه پسر رنگ غم گرفت:
_متاسفم یونا! همسرت مرده درسته؟
یونا با بغضی که ته گلوش سنگینی میکرد گفت:
+ نه...زنده اس!
جونگکوک اخم کرد:
_ خب پس الان کجاست؟ اتفاقی براش افتاده؟
۴.۶k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.