فرشته نگهبان من...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part15
___________________
"ویو شوگا"
ات فقط داشت گریه میکرد و از جاش تکون نمیخورد....نمیدونستم باید چیکار کنم!اون نباید اونجا میموند
بابا ی ات:چه گوهی خوردی ات؟!!!(داد)
ات:بابا...م....من..ای...اینکار...و...ن...هق....نکردم!
شوگا:عوضیییی....اون چیزی که داره میبینه رو باور میکنه...تو الان باید فرار کنی ات....فرار!(داد)
بابای ات خیلی عصبانی شده بود ....جوری که دیگه حتی ات رو به عنوان دخترش قبول نکرد...چاقو رو از روی زمین ورداشتم و کم کم اومد سمت ات
ات:ب...بابا
ات به سمت در دویید ولی باباش هم سرعتش و بیشتر کرد....ات تونست در و باز کنه و بره بیرون ولی هنوز باباش دنبالش میومد.....نمیدونم چه فکری توی سرش بود ولی یهو همونجا وایستاد...
باباش اومد نزدیکتر....میدونستم ات از باباش تنفر زیادی داره و خوب اونموقع هرکاری از دستش برمیومد...یه لحظه خم شد و از توی کفشش یه چیزی ورداشت به طرف باباش رفت...وقتی به دستش نگاه کردم یه چاقو توی دستش بود....یه چاقویی که به زور میشد دیدش
هه...باباش فکر کرده ات بهش تعظیم کرده!اونم یه اسکلی واسه خودش هااااااا
ات:میخوای منو بکشی؟با...باشه بکش!!!
بابای ات خیلی عصبی بود.....بلند بلند داد میزد و یه چیزی میگفت که من نمیشنیدمشون!!!!چون انقدر تن صدای بلندی داشت که گوشم و گرفته بودم و دلم نمیخواست هیچی بشنوم....ات دیگه گریه نمیکرد....اون قلبش خاموش شده بود و الان داشت با مغزش تصمیمم میگرفت....ات خیلی به باباش نزدیک شده بود..جوری که باباش فکر میکرد ات میخواد بغلش کنه...یهو همون چاقو رو فرو کرد توی قلب باباش....
ات:برو به درک.....بابا جونننننن!!!
هن؟؟؟ا...این ات؟؟؟؟؟؟اون الان باباش و کشت؟!نه....نه این باور نکردنیه!
درون شوگا:باورنکردنی؟؟؟هه....رفتار اون باور نکردنیه یا مامان و باباش؟اونا جفتشون حتی حاضر بودن جونشون واسه ات بدن....ولی خودت دیدی چقدر عذابش دادن....چقدر عوض شدن....!اونا قصد جون ات رو داشتن....و ات بهترین کارو کرد!اره....بهترین کارو!!!!
راست میگفت....ات فقط از خودش دفاع کرد....اره اون فقط از خودش دفاع کرد...
ات مثل دیوونه ها میخندید....خیلی بلند....ولی طولی نکشید که خنده اش به گریه تبدیل شد....ایندفعه بلند بلند گریه میکرد...و صدای هق هقش همه جا رو گرفته بود....
#part15
___________________
"ویو شوگا"
ات فقط داشت گریه میکرد و از جاش تکون نمیخورد....نمیدونستم باید چیکار کنم!اون نباید اونجا میموند
بابا ی ات:چه گوهی خوردی ات؟!!!(داد)
ات:بابا...م....من..ای...اینکار...و...ن...هق....نکردم!
شوگا:عوضیییی....اون چیزی که داره میبینه رو باور میکنه...تو الان باید فرار کنی ات....فرار!(داد)
بابای ات خیلی عصبانی شده بود ....جوری که دیگه حتی ات رو به عنوان دخترش قبول نکرد...چاقو رو از روی زمین ورداشتم و کم کم اومد سمت ات
ات:ب...بابا
ات به سمت در دویید ولی باباش هم سرعتش و بیشتر کرد....ات تونست در و باز کنه و بره بیرون ولی هنوز باباش دنبالش میومد.....نمیدونم چه فکری توی سرش بود ولی یهو همونجا وایستاد...
باباش اومد نزدیکتر....میدونستم ات از باباش تنفر زیادی داره و خوب اونموقع هرکاری از دستش برمیومد...یه لحظه خم شد و از توی کفشش یه چیزی ورداشت به طرف باباش رفت...وقتی به دستش نگاه کردم یه چاقو توی دستش بود....یه چاقویی که به زور میشد دیدش
هه...باباش فکر کرده ات بهش تعظیم کرده!اونم یه اسکلی واسه خودش هااااااا
ات:میخوای منو بکشی؟با...باشه بکش!!!
بابای ات خیلی عصبی بود.....بلند بلند داد میزد و یه چیزی میگفت که من نمیشنیدمشون!!!!چون انقدر تن صدای بلندی داشت که گوشم و گرفته بودم و دلم نمیخواست هیچی بشنوم....ات دیگه گریه نمیکرد....اون قلبش خاموش شده بود و الان داشت با مغزش تصمیمم میگرفت....ات خیلی به باباش نزدیک شده بود..جوری که باباش فکر میکرد ات میخواد بغلش کنه...یهو همون چاقو رو فرو کرد توی قلب باباش....
ات:برو به درک.....بابا جونننننن!!!
هن؟؟؟ا...این ات؟؟؟؟؟؟اون الان باباش و کشت؟!نه....نه این باور نکردنیه!
درون شوگا:باورنکردنی؟؟؟هه....رفتار اون باور نکردنیه یا مامان و باباش؟اونا جفتشون حتی حاضر بودن جونشون واسه ات بدن....ولی خودت دیدی چقدر عذابش دادن....چقدر عوض شدن....!اونا قصد جون ات رو داشتن....و ات بهترین کارو کرد!اره....بهترین کارو!!!!
راست میگفت....ات فقط از خودش دفاع کرد....اره اون فقط از خودش دفاع کرد...
ات مثل دیوونه ها میخندید....خیلی بلند....ولی طولی نکشید که خنده اش به گریه تبدیل شد....ایندفعه بلند بلند گریه میکرد...و صدای هق هقش همه جا رو گرفته بود....
۱۱.۱k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.