p 91
( ات ویو)
سرمو انداختم پایین و به رفتار های ارباب فکر می کردم که.......
_ مدرسه چطور بود.....
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم.....هنوزم حالت قبلش رو حفظ کرده بود.......
+ خوب بود......
دیگه سوال نپرسید......بهش نگاه می کردم......یعنی باید در مورد جشنواره هم بهش بگم؟........نمیدونم......شاید مسخرم کنه......شاید......
_ چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
چشمام گرد شد......فهمید.......چجوری انقدر تیزه؟.......
+ نه.....چیزی نیست.....
سرشو به نشونه باشه تکون داد و مشغول کار با گوشیش شد دوباره......حوصلم سر رفته بود و ی گوشی هم نداشتم.....
+ م...میگم.....میشه گوشیم و بهم پس بدید......
_ چرا؟
+ اخه حوصلم سر میره.....
_ خیله خب میگم ی گوشی دیگه برات بیارن......
+ چرا؟......مگه گوشی خودم چشه؟
_ باید به تو جواب پس بدم بچه؟
براق توی چشمام نگاه کرد که سرمو انداختم پایین......بغض کردم......چرا باید اینجوری باهام رفتار کنه......من که چیزی نگفتم........
+ م...من....می رم استراحت کنم......
از جام بلند شدم......می ترسیدم اگه چند لحظه ی دیگه اونجا بمونم اشک هام منو جلوش ضعیف نشون بدن.......قبل از اینکه از سالن خارج شم خدمتکاری وارد شد.....
* خانوم شام حاضره.....
+ ممنون اشتها ندارم.......
قدم هام رو به سمت راه پله کشیدم و اشک هام.......اشک هام گوله گوله روی صورتم جاری میشدن......چرا جلومو نگرفت؟.......چرا نگفت تو باید غذا بخوری.......چرا بهم محل نذاشت.......و مهم تر از همه چرا دارم بخاطر این اتفاق گریه می کنم؟......چرا.......چرا برای هیچ کدوم از سوالام جوابی ندارم......
خودمو روی تخت پرت کردم.....صورتم و به بالشت فشار دادم.......من بلد نبودم بلند گریه کردنو......همیشه یاد گرفته بودم در خفا گریه کنم جوری که کسی متوجه نشه و خدا رو شکر می کنم که این گریه هام به گوش های تیز ارباب این امارت نمیرسه........
( روز بعد )
داشتم بین خون اشام های شادی که با خانواده هاشون به جشنواره اومده بودن رد می شدم.......اره من تنها با دوتا بادیگارد بودم.......از کنار هر کسی که رد میشدم جوری با خانوادشدر مورد من پچ پچ می کرد که معذبم می کرد.......از ماهیت وجودی من براشون می گفتن.......از ارتباطم با شاهزاده می گفتن......از بی کسیم می گفتن.......بین ی مشت خون اشام که در مورد من با تمسخر و بدبختی حرف میزدن گیر کرده بودم......بیم ی عالمه چشم......
* مادر.....هق.......مگه شما نگفتید من کسیم که آخر با شاهزاده ازدواج میکنه....
^گفتیم دخترم هنوزم میگیم.....
* پس این دختره ی بی کس کنار شاهزاده چیکار میکنه؟......
^ عزیزم شاهزاده که قرار نیست با هر هرزه ای که باهاش می پره ازدواج کنه......
این حرفا.......چطور......انقدر بی پروا و گستاخانه ی نفر رو قضاوت می کردن.....چطور......دیگه تحمل نداشتم می خواستم برگردم و هرچی از دهنم در میاد بهشون بگم اما همون لحظه.......
سرمو انداختم پایین و به رفتار های ارباب فکر می کردم که.......
_ مدرسه چطور بود.....
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم.....هنوزم حالت قبلش رو حفظ کرده بود.......
+ خوب بود......
دیگه سوال نپرسید......بهش نگاه می کردم......یعنی باید در مورد جشنواره هم بهش بگم؟........نمیدونم......شاید مسخرم کنه......شاید......
_ چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
چشمام گرد شد......فهمید.......چجوری انقدر تیزه؟.......
+ نه.....چیزی نیست.....
سرشو به نشونه باشه تکون داد و مشغول کار با گوشیش شد دوباره......حوصلم سر رفته بود و ی گوشی هم نداشتم.....
+ م...میگم.....میشه گوشیم و بهم پس بدید......
_ چرا؟
+ اخه حوصلم سر میره.....
_ خیله خب میگم ی گوشی دیگه برات بیارن......
+ چرا؟......مگه گوشی خودم چشه؟
_ باید به تو جواب پس بدم بچه؟
براق توی چشمام نگاه کرد که سرمو انداختم پایین......بغض کردم......چرا باید اینجوری باهام رفتار کنه......من که چیزی نگفتم........
+ م...من....می رم استراحت کنم......
از جام بلند شدم......می ترسیدم اگه چند لحظه ی دیگه اونجا بمونم اشک هام منو جلوش ضعیف نشون بدن.......قبل از اینکه از سالن خارج شم خدمتکاری وارد شد.....
* خانوم شام حاضره.....
+ ممنون اشتها ندارم.......
قدم هام رو به سمت راه پله کشیدم و اشک هام.......اشک هام گوله گوله روی صورتم جاری میشدن......چرا جلومو نگرفت؟.......چرا نگفت تو باید غذا بخوری.......چرا بهم محل نذاشت.......و مهم تر از همه چرا دارم بخاطر این اتفاق گریه می کنم؟......چرا.......چرا برای هیچ کدوم از سوالام جوابی ندارم......
خودمو روی تخت پرت کردم.....صورتم و به بالشت فشار دادم.......من بلد نبودم بلند گریه کردنو......همیشه یاد گرفته بودم در خفا گریه کنم جوری که کسی متوجه نشه و خدا رو شکر می کنم که این گریه هام به گوش های تیز ارباب این امارت نمیرسه........
( روز بعد )
داشتم بین خون اشام های شادی که با خانواده هاشون به جشنواره اومده بودن رد می شدم.......اره من تنها با دوتا بادیگارد بودم.......از کنار هر کسی که رد میشدم جوری با خانوادشدر مورد من پچ پچ می کرد که معذبم می کرد.......از ماهیت وجودی من براشون می گفتن.......از ارتباطم با شاهزاده می گفتن......از بی کسیم می گفتن.......بین ی مشت خون اشام که در مورد من با تمسخر و بدبختی حرف میزدن گیر کرده بودم......بیم ی عالمه چشم......
* مادر.....هق.......مگه شما نگفتید من کسیم که آخر با شاهزاده ازدواج میکنه....
^گفتیم دخترم هنوزم میگیم.....
* پس این دختره ی بی کس کنار شاهزاده چیکار میکنه؟......
^ عزیزم شاهزاده که قرار نیست با هر هرزه ای که باهاش می پره ازدواج کنه......
این حرفا.......چطور......انقدر بی پروا و گستاخانه ی نفر رو قضاوت می کردن.....چطور......دیگه تحمل نداشتم می خواستم برگردم و هرچی از دهنم در میاد بهشون بگم اما همون لحظه.......
۴۲.۰k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.