(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۲۰
برایه آلیس خیلی ناراحت کننده بود وقتی میخواست از اتاق خارج بشن آلیس ایستاد و پشته سر اش نگاهی انداخت خنده ای غمگینی زد و دوباره به جلو نگاه کرد شاهزاده جونکوک همراه با آلیس سمت پله ها قدم برداشت و از پله ها پایین شدن خیلی از کنیز ها خوشحال بودن خیلی هاشون ناراحت !
تو حیاط قصر کالسکه عروس ایستاده بود آلیس نمیتوانست سوار بشه چون لباس هایش خیلی بزرگ بود شاهزاده دشت اش را راه کرد و دامن اش را باهاش بلند کرد تا آلیس سوار بشه پادشاه فرانسه دست اش را جلو برد تا آلیس دست اش را بگیره و سوار بشه
آلیس با کمک شاهزاده جونکوک و پادشاه سوار شد پادشاه و ملکه سوار کالسکه جلو ای شدن آلیس فعلا تنها نشسته بود و هنوز حرکت نکرده بودن
ملکه پرده کالسکه را بالا برد و گفت
ملکه : دخترم تا وقتی از شهر خارج میشویم باید همان جوری بنشینی وقتی از شهر خارج شدیم با کمک شاهزاده راحتر میشی
آلیس: چشم
ملکه سمته کالسکه خودش رفت بعد از چند دقایق شاهزاده جونکوک هم سوار کالسکه شد و پرده ها را راه کرد که باعث تاریکی در کالسکه شد
و چراغ ها کالسکه را روشن کرد و همان دیقه راهی شدن
// خدا یا چیشد من که تا همین دیروز زندگیم خیلی هم خوب بود چی شد چرا اینجوری شد کاش هیچ وقت ازدواج نمیکردم اونم با مردی که یک بار ازدواج کرده و بچه هم داره اگه از گذشتم اونجا کسی خبر دار بشه چی //
با افکارش اش درگیر بود همش هم دست هایش را سفت گرفته بود و از شدت استرس دست هایش میلرزید
شاهزاده نگاه اش افتاد سمته دست های آلیس سکوت در کالسکه بود
جونکوک: نیازی نیست آن قدر استرس داشت باشید
آلیس سر اش پایین بود و هیچ چیزی برایش معلوم نبود چون صورت اش پوشیده بود
آلیس: نه استرس ندارم ....
شاهزاده جونکوک به پشته اش تکیه داد و نفسي کلافه ای کشید تا وقتی از شهر خارج میشدن سکوت بود در کالسکه آن ها
آلیس: از شهر خارج شدیم ؟
جونکوک: بله ...
کالسکه ایستاد و کنیز پرده را بالا برد وگفت
کنیز : شاهزاده ملکه گفتن به شاه دوخت آلیس کمک کنید تا تور و تاج سنگین را بردارن
جونکوک: باشه ....
کنیز رفت و کالسکه راه افتاد جونکوک به آلیس نزدیک شد و از روبه رو اش بلند شد کنار اش نشست آلیس سمت شاهزاده چرخید و ...
((گفته باشم این یه فیک هست و فقد فکر و ذهنیت نویسنده میونها هست ))
شاهزاده پایین طور اش را با دست هایش گرفت و کم کم بالا برد کنجکاوی هایش به اتمام میرسید بلاخره صورت آلیس را دید تور را از جلو صورت اش بالا زد و پشته سر اش انداخت آلیس مردمک چشم هایش پایین بود
به آرامی نگاه اش را بالا برد و چشم تو چشم شدن ...
آلیس: اگه نگاه کردن من تموم شد کمکم میکنید تا این هچل را در بیارم
جونکوک از این حرف اش خندش گرفت و زیر لبی خنده ای کرد
جونکوک: هچل ...
آلیس: آره خب .... اذیتم میکنه...
آلیس زبون اش را بیرون کرد و گاز اش گرفت
آلیس: یعنی خوب راحت نیستم
جونکوک خنده ای کرد و گفت
جونکوک: حتما ...
اول تور را از سرش کشید و بعدش تاج را ...
جونکوک: خب .. دیگه تموم شد
از کنار اش بلند شد و روبه رو اش نشست آلیس نفسی عميقي کشید و گفت
آلیس: داشتم میمو... یعنی اذیت میشدم
جونکوک: اشکالی نداره هر کی بود اذیت میشد ....
آلیس زیر لبی خنده ای کرد
// چه پسر با درکی و همچنین خوشتیپ خیلی خوشتیپه //
《》《》《》《》《》《》《》《》《》
@h41766101
پارت ۲۰
برایه آلیس خیلی ناراحت کننده بود وقتی میخواست از اتاق خارج بشن آلیس ایستاد و پشته سر اش نگاهی انداخت خنده ای غمگینی زد و دوباره به جلو نگاه کرد شاهزاده جونکوک همراه با آلیس سمت پله ها قدم برداشت و از پله ها پایین شدن خیلی از کنیز ها خوشحال بودن خیلی هاشون ناراحت !
تو حیاط قصر کالسکه عروس ایستاده بود آلیس نمیتوانست سوار بشه چون لباس هایش خیلی بزرگ بود شاهزاده دشت اش را راه کرد و دامن اش را باهاش بلند کرد تا آلیس سوار بشه پادشاه فرانسه دست اش را جلو برد تا آلیس دست اش را بگیره و سوار بشه
آلیس با کمک شاهزاده جونکوک و پادشاه سوار شد پادشاه و ملکه سوار کالسکه جلو ای شدن آلیس فعلا تنها نشسته بود و هنوز حرکت نکرده بودن
ملکه پرده کالسکه را بالا برد و گفت
ملکه : دخترم تا وقتی از شهر خارج میشویم باید همان جوری بنشینی وقتی از شهر خارج شدیم با کمک شاهزاده راحتر میشی
آلیس: چشم
ملکه سمته کالسکه خودش رفت بعد از چند دقایق شاهزاده جونکوک هم سوار کالسکه شد و پرده ها را راه کرد که باعث تاریکی در کالسکه شد
و چراغ ها کالسکه را روشن کرد و همان دیقه راهی شدن
// خدا یا چیشد من که تا همین دیروز زندگیم خیلی هم خوب بود چی شد چرا اینجوری شد کاش هیچ وقت ازدواج نمیکردم اونم با مردی که یک بار ازدواج کرده و بچه هم داره اگه از گذشتم اونجا کسی خبر دار بشه چی //
با افکارش اش درگیر بود همش هم دست هایش را سفت گرفته بود و از شدت استرس دست هایش میلرزید
شاهزاده نگاه اش افتاد سمته دست های آلیس سکوت در کالسکه بود
جونکوک: نیازی نیست آن قدر استرس داشت باشید
آلیس سر اش پایین بود و هیچ چیزی برایش معلوم نبود چون صورت اش پوشیده بود
آلیس: نه استرس ندارم ....
شاهزاده جونکوک به پشته اش تکیه داد و نفسي کلافه ای کشید تا وقتی از شهر خارج میشدن سکوت بود در کالسکه آن ها
آلیس: از شهر خارج شدیم ؟
جونکوک: بله ...
کالسکه ایستاد و کنیز پرده را بالا برد وگفت
کنیز : شاهزاده ملکه گفتن به شاه دوخت آلیس کمک کنید تا تور و تاج سنگین را بردارن
جونکوک: باشه ....
کنیز رفت و کالسکه راه افتاد جونکوک به آلیس نزدیک شد و از روبه رو اش بلند شد کنار اش نشست آلیس سمت شاهزاده چرخید و ...
((گفته باشم این یه فیک هست و فقد فکر و ذهنیت نویسنده میونها هست ))
شاهزاده پایین طور اش را با دست هایش گرفت و کم کم بالا برد کنجکاوی هایش به اتمام میرسید بلاخره صورت آلیس را دید تور را از جلو صورت اش بالا زد و پشته سر اش انداخت آلیس مردمک چشم هایش پایین بود
به آرامی نگاه اش را بالا برد و چشم تو چشم شدن ...
آلیس: اگه نگاه کردن من تموم شد کمکم میکنید تا این هچل را در بیارم
جونکوک از این حرف اش خندش گرفت و زیر لبی خنده ای کرد
جونکوک: هچل ...
آلیس: آره خب .... اذیتم میکنه...
آلیس زبون اش را بیرون کرد و گاز اش گرفت
آلیس: یعنی خوب راحت نیستم
جونکوک خنده ای کرد و گفت
جونکوک: حتما ...
اول تور را از سرش کشید و بعدش تاج را ...
جونکوک: خب .. دیگه تموم شد
از کنار اش بلند شد و روبه رو اش نشست آلیس نفسی عميقي کشید و گفت
آلیس: داشتم میمو... یعنی اذیت میشدم
جونکوک: اشکالی نداره هر کی بود اذیت میشد ....
آلیس زیر لبی خنده ای کرد
// چه پسر با درکی و همچنین خوشتیپ خیلی خوشتیپه //
《》《》《》《》《》《》《》《》《》
@h41766101
۱.۳k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.