قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۱
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۱
ویو نویسنده
از عصبانیت قرمز شده بود. چطور میتونه انقدر رو مخ و پست باشه؟
اون به خوبی از عشق پاک تهیونگ به کوک خبر داشت و همین رفتن جونگ کوک کافی بود تا نقشه کثیفش رو عملی کنه...
چی میتونست بیشتر از این خواسته عصبی و دلشکسته ترش کنه؟ هنوز ۴ ماه هم نشده بود که جونگ کوکیش رفته... حالا ازش میخواست تا با اون هرزه ازدواج کنه؟؟
تمام این ۳ ماه و خورده ای رو فقط با فکر به کوک و رویا بافی های عجیبش از اون پسر ، سر کرده بود. حالا باید انقدر ساده و شیک از عشق بینشون میگذشت و خواسته اون عوضی رو عملی میکرد؟؟
خوب تونسته بود نقطه ضعفش رو پیدا کنه و از این بابت برای خودش متاسف بود
میدونست تو این مدت جونگ کوک براش مهم تر از هر کس دیگه ای شده. میدونست برای اون پسر حاضره چیکارا کنه
به هر حال یه مدت ، تماما با اون زندگی کرده بود و از خصوصیات اون باخبر بود.
عصبی تمام پرونده های روی میز رو به زمین زد و با عربده ای بلند باعث لرزه ی تن تک به تک اون کارکنا شد.
........................................................
با نگرانی و حال بد داخل اتاقش شد و سعی کرد به وضعیت فاجعه بار دورشون توجهی نکنه...
از بوی خوش و مست کننده اون پسر متوجه حضورش شد. سعی کرد عادی جلوه بده
یونگی : چیزی شده جیمینا؟!
همونطور که سرش تو پرونده های رو میز بود پرسید.
میتونست قشنگ امواج نگرانی و بغض رو از طرف جیمین دریافت کنه
قلبش بار دیگه برای پسرکش فشرده شد.
بلاخره سرش رو بالا آورد که با دو چشم خیس و اشکی ، اما زیباترین دریا ی مشکی رو به رو شد
لبخندی دردمند به جیمین کوچولوش زد و از پشت میز بلند شد...
_____________________________________
- میدونی که اگر قبول نکنی تماما به ضرر خودت تموم میشه کیم(پوزخند)
ته : لعنت به توی عوضی(بلند)
چیزی جز پوزخند عمیق تر مرد نصیبش نشد. آروم اما جدی ، تیکه تیکه اما قاطع ادامه داد
ته : من...با...اون...دختره...هرزه...ازدواج...نمیکنم
- باشه... پس پر پر شدن پسرکت رو خودت به جون بخر(جدی و پوزخند)
ته : لعنت بهت پست فترت عوضی(داد)
- هرجور که راحتی کیم..فقط بعدش ابراز پشیمونی نکنی که باور نمیکنم(نیشخند)
ته : من هیچ کاری رو برای باور کردن تو انجام نمیدم آشغال(عصبی)
- هی هی...بهتره با پدرت درست صحبت کنی
زیر لب با جدیت تمام غرید...
ته : تو هیچوقت پدر من نبودی و نخواهی بود.. هزار بار تا الان بهت گفتم.
-آ تهیونگ...انقدر بهم بی احترامی نکن.!!
ویو نویسنده
از عصبانیت قرمز شده بود. چطور میتونه انقدر رو مخ و پست باشه؟
اون به خوبی از عشق پاک تهیونگ به کوک خبر داشت و همین رفتن جونگ کوک کافی بود تا نقشه کثیفش رو عملی کنه...
چی میتونست بیشتر از این خواسته عصبی و دلشکسته ترش کنه؟ هنوز ۴ ماه هم نشده بود که جونگ کوکیش رفته... حالا ازش میخواست تا با اون هرزه ازدواج کنه؟؟
تمام این ۳ ماه و خورده ای رو فقط با فکر به کوک و رویا بافی های عجیبش از اون پسر ، سر کرده بود. حالا باید انقدر ساده و شیک از عشق بینشون میگذشت و خواسته اون عوضی رو عملی میکرد؟؟
خوب تونسته بود نقطه ضعفش رو پیدا کنه و از این بابت برای خودش متاسف بود
میدونست تو این مدت جونگ کوک براش مهم تر از هر کس دیگه ای شده. میدونست برای اون پسر حاضره چیکارا کنه
به هر حال یه مدت ، تماما با اون زندگی کرده بود و از خصوصیات اون باخبر بود.
عصبی تمام پرونده های روی میز رو به زمین زد و با عربده ای بلند باعث لرزه ی تن تک به تک اون کارکنا شد.
........................................................
با نگرانی و حال بد داخل اتاقش شد و سعی کرد به وضعیت فاجعه بار دورشون توجهی نکنه...
از بوی خوش و مست کننده اون پسر متوجه حضورش شد. سعی کرد عادی جلوه بده
یونگی : چیزی شده جیمینا؟!
همونطور که سرش تو پرونده های رو میز بود پرسید.
میتونست قشنگ امواج نگرانی و بغض رو از طرف جیمین دریافت کنه
قلبش بار دیگه برای پسرکش فشرده شد.
بلاخره سرش رو بالا آورد که با دو چشم خیس و اشکی ، اما زیباترین دریا ی مشکی رو به رو شد
لبخندی دردمند به جیمین کوچولوش زد و از پشت میز بلند شد...
_____________________________________
- میدونی که اگر قبول نکنی تماما به ضرر خودت تموم میشه کیم(پوزخند)
ته : لعنت به توی عوضی(بلند)
چیزی جز پوزخند عمیق تر مرد نصیبش نشد. آروم اما جدی ، تیکه تیکه اما قاطع ادامه داد
ته : من...با...اون...دختره...هرزه...ازدواج...نمیکنم
- باشه... پس پر پر شدن پسرکت رو خودت به جون بخر(جدی و پوزخند)
ته : لعنت بهت پست فترت عوضی(داد)
- هرجور که راحتی کیم..فقط بعدش ابراز پشیمونی نکنی که باور نمیکنم(نیشخند)
ته : من هیچ کاری رو برای باور کردن تو انجام نمیدم آشغال(عصبی)
- هی هی...بهتره با پدرت درست صحبت کنی
زیر لب با جدیت تمام غرید...
ته : تو هیچوقت پدر من نبودی و نخواهی بود.. هزار بار تا الان بهت گفتم.
-آ تهیونگ...انقدر بهم بی احترامی نکن.!!
۴.۵k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.