ادامه ی پارت سوم
بهم میومد ولی جای زخما روی گردنم و دستم مشخص بود
اومدم بیرون
روی صندلی نشستم و ماریا برام یه آرایش دخترونه کرد وقتی نگاه تو آینه کردم خیلی قشنگ شده بودم خیلییییی........
به ماریا گفتم
ت:ماریا دستتت درد نکنه خیلی خوشگل شدم
ماریا: عع اینجور نگو خودت مثل ماه میدرخشی این چیه میگی دیه
ت : مرسی خب بریم پایین گشنمه
از دیدگاه ت
وقتی رفتم پایین دیدم جیمین با پدرش و نامادریش که تازه باش باهاش ازدواج کرده نشسته منم خواستم برگردم که جیمین اومد پیشم دوستم رو گرفت و نشوند سر میز
ت: سلام
بابای جیمین: سلام دخترم
نامادریش: سلام ....
(راستش نامادری جیمین دختر جونی هست فقط ۱۹سالشع و عاشق جیمین هست ولی به خاطر پول باباش ازدواج کرده)
جیمین: بابا من میخام با ت ازدواج کنم
از دیدگاه ت
داشتم اولین لقمه رو میخوردم که با حرف جیمین رفت پشت گلوم سریع آب خوردم
جیمین:ت خوبی موافقی عزیزم؟
نامادریش: یعنی جیمین ت میخای با این دختر ازدواج کنی میدونی کیه؟
جیمین: اره میدونم ولی من عاشق ت شدم ت موافقی؟
ت:من عاشق جیمین شده بودم ولی نمیدونستم جیمین داره راست میگه یا دروغ نمیدونم پس گفتم قبول میکنم....
جیمین: بابا تو چی؟
بابای جمیمین: البته اگه ت قبول کنی منم قبول میکنم
جیمین : پس فردا عروسی عروسی میگیریم
نامادری جیمین سریع رفت تو اتاق درم بست نمیدونم چرا ولی وقتی غدام تموم شد خاستم با ماریا برم تو اتاقم که جیمین دستم رو گرفت که .................
برای پارت بعد ۴۵ نظر بیش نمیخام زیاد نیس به اندازه دوتا پارت بچم نوشته دستش درد گرفت خو🥺♥️
اومدم بیرون
روی صندلی نشستم و ماریا برام یه آرایش دخترونه کرد وقتی نگاه تو آینه کردم خیلی قشنگ شده بودم خیلییییی........
به ماریا گفتم
ت:ماریا دستتت درد نکنه خیلی خوشگل شدم
ماریا: عع اینجور نگو خودت مثل ماه میدرخشی این چیه میگی دیه
ت : مرسی خب بریم پایین گشنمه
از دیدگاه ت
وقتی رفتم پایین دیدم جیمین با پدرش و نامادریش که تازه باش باهاش ازدواج کرده نشسته منم خواستم برگردم که جیمین اومد پیشم دوستم رو گرفت و نشوند سر میز
ت: سلام
بابای جیمین: سلام دخترم
نامادریش: سلام ....
(راستش نامادری جیمین دختر جونی هست فقط ۱۹سالشع و عاشق جیمین هست ولی به خاطر پول باباش ازدواج کرده)
جیمین: بابا من میخام با ت ازدواج کنم
از دیدگاه ت
داشتم اولین لقمه رو میخوردم که با حرف جیمین رفت پشت گلوم سریع آب خوردم
جیمین:ت خوبی موافقی عزیزم؟
نامادریش: یعنی جیمین ت میخای با این دختر ازدواج کنی میدونی کیه؟
جیمین: اره میدونم ولی من عاشق ت شدم ت موافقی؟
ت:من عاشق جیمین شده بودم ولی نمیدونستم جیمین داره راست میگه یا دروغ نمیدونم پس گفتم قبول میکنم....
جیمین: بابا تو چی؟
بابای جمیمین: البته اگه ت قبول کنی منم قبول میکنم
جیمین : پس فردا عروسی عروسی میگیریم
نامادری جیمین سریع رفت تو اتاق درم بست نمیدونم چرا ولی وقتی غدام تموم شد خاستم با ماریا برم تو اتاقم که جیمین دستم رو گرفت که .................
برای پارت بعد ۴۵ نظر بیش نمیخام زیاد نیس به اندازه دوتا پارت بچم نوشته دستش درد گرفت خو🥺♥️
۷.۶k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.