moon,skay
آیسان : شاید بشه با یه سنجاقی چیزی بازش کرد
جونگ کوک : نه یه کلید مخصوص داره ببین
آیسان : اره نمیشه
جونگ کوک : میخوای بازم بگردی ؟ هدیه گفت کلیدش همونجاست
آیسان : هدیه زیاد زر میزنه ولش کن به حرفش اعتباری نیست
جونگ کوک : انگار زیاد ازش خوشت نمیاد نه ؟
آیسان : معلومه که خوشم نمیاد از بچگی چون مثلاً بزرگتر بود فکر میکرد میتونست بم زور بگه
جونگ کوک : چرا مگه چیکار میکرد
آیسان : وقتی بچه بودم هدیه و ملکه نمیدونستن من دختر پادشاهم چون بیشتر پیش مامانم بود و ملکه همش سعی میکرد به پدرم نزدیکتر بشه و کاری کنه که من فراموش بشم ولی من وقتی اومدم پیش پدرم چون اصلاً دلم نمیخواست ببینمش و می خواستم هرچه سریع تر برم بیشتر به من توجه میکرد از حسودی زیاد منو توی همین طبقه یکی از اتاقایی که هیچ دیدی نداره زندانی میکرد و به پدرم گفت که من گمشدم به خیال خودش آخر سر میمیردم هدیه هم بی تقصیر نیست وقتی فهمید بعد از مادرش من ملکه میشم هراز گاهی میومد توی اتاق و دست پامو میبست تا فرار نکنم
جونگ کوک : اوه حتماً خیلی اذیت شدی متاسفم نمیدونستم هدیه همچین آدمیه ، ولی اگه انقدر از تو بدش میاد چرا با تو انقدر خوب و دوستانه رفتار میکنه
آیسان : فکر کنم وقتی ۱۲ سالم بود داشتم برمیگشتم پیش مامانم و اون موقع هدیه خیلی پشیمون بود و خیلی با من خوب رفتار کرد منه ساده هم بخشیدمش چون حس کردم واقعاً تغییر کرده بعداز اون دیگه نیومدم اینجا تا الان که ببینم دوباره میخواد چه بلایی سرم بیاره
جونگ کوک : شاید واقعاً تغییر کرده ، میگم حالا که کیلیدش پیدا نمیشه میتونیم قفلش رو بشکنیم ؟
آیسان : من بچه بودم تمام صندوقچه هایی که کلید نداشتن رو از همین پنجره انداختم پایین نه تنها نشکست بلکه قفلش فشرده تر شد
جونگ کوک : به نظرم دوباره برو بگرد
آیسان : خیلی خب باشه
《در همین حین قصر پادشاه》
پادشاه : همین فردا میری قصر ملکه جونگ کوک رو ببینی فقط در ازاش آیسان رو هم به این خونه برگردون
تهیونگ : پس بعداز این من دیگه نمیتونم جونگ کوک رو ببینم ؟
پادشاه : چرا میتونی یه چند روز دیگه میفرستم بیارنش اینجا
تهیونگ : یه حسی بهم میگه تموم چیزی که توی اون وصیعت نامه بوده رو نگفتین
پادشاه : من فقط چیزایی که لازم بود بدونی رو گفتم لازم بود بدونی بعد از من جونگ کوک پادشاه این سرزمین میشه
تهیونگ : پس چیزای دیگهای هم هست هنوزم نمیدونم چرا اینجام دقیقاً وقتی که زندگیم جون گرفته بود همچی
پادشاه : خب هیچ پادشاهی با زندانیاش اینجوری رفتار نمیکنه ولی واسه برگردوندن دخترم مید نم که فقط تو میتونی اینکارو کنی مجبورم وقتی امدی اینجا که تازه زندگیت جون گرفته بود وقتی هم که رویای من .....
جونگ کوک : نه یه کلید مخصوص داره ببین
آیسان : اره نمیشه
جونگ کوک : میخوای بازم بگردی ؟ هدیه گفت کلیدش همونجاست
آیسان : هدیه زیاد زر میزنه ولش کن به حرفش اعتباری نیست
جونگ کوک : انگار زیاد ازش خوشت نمیاد نه ؟
آیسان : معلومه که خوشم نمیاد از بچگی چون مثلاً بزرگتر بود فکر میکرد میتونست بم زور بگه
جونگ کوک : چرا مگه چیکار میکرد
آیسان : وقتی بچه بودم هدیه و ملکه نمیدونستن من دختر پادشاهم چون بیشتر پیش مامانم بود و ملکه همش سعی میکرد به پدرم نزدیکتر بشه و کاری کنه که من فراموش بشم ولی من وقتی اومدم پیش پدرم چون اصلاً دلم نمیخواست ببینمش و می خواستم هرچه سریع تر برم بیشتر به من توجه میکرد از حسودی زیاد منو توی همین طبقه یکی از اتاقایی که هیچ دیدی نداره زندانی میکرد و به پدرم گفت که من گمشدم به خیال خودش آخر سر میمیردم هدیه هم بی تقصیر نیست وقتی فهمید بعد از مادرش من ملکه میشم هراز گاهی میومد توی اتاق و دست پامو میبست تا فرار نکنم
جونگ کوک : اوه حتماً خیلی اذیت شدی متاسفم نمیدونستم هدیه همچین آدمیه ، ولی اگه انقدر از تو بدش میاد چرا با تو انقدر خوب و دوستانه رفتار میکنه
آیسان : فکر کنم وقتی ۱۲ سالم بود داشتم برمیگشتم پیش مامانم و اون موقع هدیه خیلی پشیمون بود و خیلی با من خوب رفتار کرد منه ساده هم بخشیدمش چون حس کردم واقعاً تغییر کرده بعداز اون دیگه نیومدم اینجا تا الان که ببینم دوباره میخواد چه بلایی سرم بیاره
جونگ کوک : شاید واقعاً تغییر کرده ، میگم حالا که کیلیدش پیدا نمیشه میتونیم قفلش رو بشکنیم ؟
آیسان : من بچه بودم تمام صندوقچه هایی که کلید نداشتن رو از همین پنجره انداختم پایین نه تنها نشکست بلکه قفلش فشرده تر شد
جونگ کوک : به نظرم دوباره برو بگرد
آیسان : خیلی خب باشه
《در همین حین قصر پادشاه》
پادشاه : همین فردا میری قصر ملکه جونگ کوک رو ببینی فقط در ازاش آیسان رو هم به این خونه برگردون
تهیونگ : پس بعداز این من دیگه نمیتونم جونگ کوک رو ببینم ؟
پادشاه : چرا میتونی یه چند روز دیگه میفرستم بیارنش اینجا
تهیونگ : یه حسی بهم میگه تموم چیزی که توی اون وصیعت نامه بوده رو نگفتین
پادشاه : من فقط چیزایی که لازم بود بدونی رو گفتم لازم بود بدونی بعد از من جونگ کوک پادشاه این سرزمین میشه
تهیونگ : پس چیزای دیگهای هم هست هنوزم نمیدونم چرا اینجام دقیقاً وقتی که زندگیم جون گرفته بود همچی
پادشاه : خب هیچ پادشاهی با زندانیاش اینجوری رفتار نمیکنه ولی واسه برگردوندن دخترم مید نم که فقط تو میتونی اینکارو کنی مجبورم وقتی امدی اینجا که تازه زندگیت جون گرفته بود وقتی هم که رویای من .....
۱.۷k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.