𝐏𝐚𝐫𝐭𝟔
از روی صندلی بلند شدم رفتم بالای سکو میکروفون رو برداشتم به سختی دست هامو کنترل میکردم تا نلرزن
ناهیون: سلام خون آشام های عزیز امروز دور هم جمع شدیم تا تاسیس و به وجود امدن انجمن ها رو جشن بگیریم اما بنده مفتخرم نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
مفتخرم خودم رو به عنوان شکاری جدید گرگینه ها اعلام کنم همه دست زدن و تعظیم کردم موقع تعظیم استرس همه وجودم رو فرا گرفت استفاده از شمشیر رو خیلی خوب بلد بودم اما در مقابل گرگینه نه اما این تنها راه موندن من تو انجمن بود دوباره کنار جونگ کوک نشستم
کوک: افرین کارت خوب بود
هیچی نگفتم تا اینکه زمان رقص رسید نشسته بودم که مردی دستش رو به سمتم دراز کرد به جونگ کوک نگاه کردم ولی اون حتی نگاه هم نکرد برای همین دستمو تو دستش گذاشتم و رقصیدم موقعه ی رقص شروع کرد به حرف زدن گفت: من جین هستم و شما هم باید لی ناهیون شکارچی جدید باشید از کلمه ی شکارچی جدید خوشم نیومد اما لبخند مصنوعی زدم
جونگ کوک ویو:
همه ی حواسم به ناهیون بود باید صبر میکردم تا خودش بفهمه جین خون آشام درستی نیست برای همین مقداری شراب رو سر کشیدم زن شنل پوشی جلوم نشست یک نامه گذاشت و رفت نامه رو باز کردم از طرف ا/ ت بود خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم با ذوق بازش کردم
نامه:
عزیزم من الان زندگی ارومی دارم کاش این داستان تموم بشه و بتونم دوباره ببینمت دلم خیلی برات تنگ شده از جانگ می شنیدم امده حواست بهش باشه از وقتی تو کتاب دیدمش هم حس خوبی نداشتم میدونم از من خوشگل تر نیست ولی قول بده عاشقش نشی یادت باشه
دوستت دارم ا/ت
نامه رو گذاشتم تو جیبم حرف های ا/ت مشکوک بود درواقع شبیه به خودش نبود شاید هم بود فقط من تغییر کرده بودم به اون کتاب لعنتی فکر کردم چرا باید همچین کاری بکنه؟ هدف کتاب چیه ؟ توی فکر بودم که ناهیون برگشت سرمیز
کوک: خوب میرقصیدی
ناهیون:ممنون
کوک: از شکارچی بودن میترسی؟
ناهیون: ترس برای آدم هاست من ترسی ندارم فقط باید تلاش کنم تا از پسش بر بیام هیچ کار نشد نداره
کوک: میخوای برگردیم انجمن؟
ناهیون: میتونیم؟ اگر اره هرچی سریع تر بهتر این نگاه های سنگین...
بهشون عادت ندارم
از مهمونی زدیم بیرون راستش ذهنم خیلی مشغول بود از پله ها داشتم میرفتم بالا که جونگ کوک گفت: خوابم نمیبره بیا با هم کتاب بخونیم سرمو چرخوندم و گفتم: لباس هامو عوض کنم میام
وقتی وارد کتابخونه شدم جونگ کوک برگشت و لبخندی زد
کوک: چه کتابی دوست داری؟
ناهیون: کتاب اتاقی با یک چشم انداز
کوک: بهت نمیخوره آدم اهل فلسفه ای باشی دستشو تپ قفسه کتاب های سال ۱۹۰۰میلادی برد و کتاب رو به ناهیون داد روی میز نشستن و شروع به خوندن کتاب کردن...
_______
اسلاید دوم لباس ناهیون برای کتاب خونی
ناهیون: سلام خون آشام های عزیز امروز دور هم جمع شدیم تا تاسیس و به وجود امدن انجمن ها رو جشن بگیریم اما بنده مفتخرم نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
مفتخرم خودم رو به عنوان شکاری جدید گرگینه ها اعلام کنم همه دست زدن و تعظیم کردم موقع تعظیم استرس همه وجودم رو فرا گرفت استفاده از شمشیر رو خیلی خوب بلد بودم اما در مقابل گرگینه نه اما این تنها راه موندن من تو انجمن بود دوباره کنار جونگ کوک نشستم
کوک: افرین کارت خوب بود
هیچی نگفتم تا اینکه زمان رقص رسید نشسته بودم که مردی دستش رو به سمتم دراز کرد به جونگ کوک نگاه کردم ولی اون حتی نگاه هم نکرد برای همین دستمو تو دستش گذاشتم و رقصیدم موقعه ی رقص شروع کرد به حرف زدن گفت: من جین هستم و شما هم باید لی ناهیون شکارچی جدید باشید از کلمه ی شکارچی جدید خوشم نیومد اما لبخند مصنوعی زدم
جونگ کوک ویو:
همه ی حواسم به ناهیون بود باید صبر میکردم تا خودش بفهمه جین خون آشام درستی نیست برای همین مقداری شراب رو سر کشیدم زن شنل پوشی جلوم نشست یک نامه گذاشت و رفت نامه رو باز کردم از طرف ا/ ت بود خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم با ذوق بازش کردم
نامه:
عزیزم من الان زندگی ارومی دارم کاش این داستان تموم بشه و بتونم دوباره ببینمت دلم خیلی برات تنگ شده از جانگ می شنیدم امده حواست بهش باشه از وقتی تو کتاب دیدمش هم حس خوبی نداشتم میدونم از من خوشگل تر نیست ولی قول بده عاشقش نشی یادت باشه
دوستت دارم ا/ت
نامه رو گذاشتم تو جیبم حرف های ا/ت مشکوک بود درواقع شبیه به خودش نبود شاید هم بود فقط من تغییر کرده بودم به اون کتاب لعنتی فکر کردم چرا باید همچین کاری بکنه؟ هدف کتاب چیه ؟ توی فکر بودم که ناهیون برگشت سرمیز
کوک: خوب میرقصیدی
ناهیون:ممنون
کوک: از شکارچی بودن میترسی؟
ناهیون: ترس برای آدم هاست من ترسی ندارم فقط باید تلاش کنم تا از پسش بر بیام هیچ کار نشد نداره
کوک: میخوای برگردیم انجمن؟
ناهیون: میتونیم؟ اگر اره هرچی سریع تر بهتر این نگاه های سنگین...
بهشون عادت ندارم
از مهمونی زدیم بیرون راستش ذهنم خیلی مشغول بود از پله ها داشتم میرفتم بالا که جونگ کوک گفت: خوابم نمیبره بیا با هم کتاب بخونیم سرمو چرخوندم و گفتم: لباس هامو عوض کنم میام
وقتی وارد کتابخونه شدم جونگ کوک برگشت و لبخندی زد
کوک: چه کتابی دوست داری؟
ناهیون: کتاب اتاقی با یک چشم انداز
کوک: بهت نمیخوره آدم اهل فلسفه ای باشی دستشو تپ قفسه کتاب های سال ۱۹۰۰میلادی برد و کتاب رو به ناهیون داد روی میز نشستن و شروع به خوندن کتاب کردن...
_______
اسلاید دوم لباس ناهیون برای کتاب خونی
۷.۳k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.