وقتی عاشقش بودی ولی...
part:42
رفتم خونه به کالکی گفتم بیاین تو یه قهوه ای چیزی ولی گفتن کار داریم... کل خونرو گشتم تهیونگ نبود تا بتونم این مسئله رو بهش بگم فک کنم رفته بود بیرون... ضعف کردم باورم نمیشه هوش یچیز خیلی شیرین کردم... خب یکم برم بیرون یچی بخرم خوب میشه... کمی پول همراه خودم ورداشتم و به سوپر مارکت بغل خونمون که دوقدم باهامون فاصله داره رفتم... واییی کلی موچی... دلم ضعف رفت.. خیلی کیوت بودن... اوردمشون خونه... نشستم رو کاناپه انقدر قشنگ بودن که دلم نمیخواست بخورمشون ولی شکمم یچی دیگه میگفت همشو خوردم دیکه سیر شدم... نزدیکای ناهار بود کمی دراز کشیدم رو کاناپه...و بعد سیاهی مطلق... اروم بلند شدم... خواستم کمی ناهار درست کنم؟! ساعتو نگاه کردم... ناهار؟؟؟؟؟؟؟ ساعت۶غروبه... چطور انقدر خوابیدم.؟هنوز تهیونگ نیومده بود.... هوفف... موهامو مرتب کردم که یکم بعد زنگ در خورد... بازش کردم دید تهیونگه...
ا.ت: س.. سلام
تهیونگ: سلام
و بعد رفت.... رفت اتاقش لباسشو عوض کردو نشست پای تلوزیون... از اونجایی که بهم محل نمیده.... میترسم... میترسم بگه بچرو نمیخوام... کمی بغض کردم... واقعا با این وضعیت برام سخت بود..
یکم شام اماده کردم و می، اماده کردم... و رفتم پیششــ.
ا. ت: عا... چیزه خواستم بگم شام امادست
اومد نشست منن روبروش.... داشتیم میخوردیم و من عین وحشیا و تند تند میخوردم که یهو نگاه ته بهم افتادو من خجالت کشیدم...نگاهش یجوری بود انگاری ازم خوشش نمیاد.... بعد از شام بدون هیچ تشکری رفت سر گوشیش... یهو حالت تهوع دوباره منو گرفت... و ته تعجب کرد... دوباره تو دستشویی هرچی خوردمو بالا اوردم... و با خودم گفتم: انگاری یکم ناسازگاری کوچولو امیدوارم باهم کنار بیایم و دستمو رو شکمم گذاشتم... و لبخند کوچیکی زدم رفتم بیرون ساعت نزدیکای ۱۱بود که تهیونگ رفت بالا.. اتاق...
ظرفارو جمع کردمو شستم... یکم سرم گیج رفت ولی اوکی شدم
رفتم خونه به کالکی گفتم بیاین تو یه قهوه ای چیزی ولی گفتن کار داریم... کل خونرو گشتم تهیونگ نبود تا بتونم این مسئله رو بهش بگم فک کنم رفته بود بیرون... ضعف کردم باورم نمیشه هوش یچیز خیلی شیرین کردم... خب یکم برم بیرون یچی بخرم خوب میشه... کمی پول همراه خودم ورداشتم و به سوپر مارکت بغل خونمون که دوقدم باهامون فاصله داره رفتم... واییی کلی موچی... دلم ضعف رفت.. خیلی کیوت بودن... اوردمشون خونه... نشستم رو کاناپه انقدر قشنگ بودن که دلم نمیخواست بخورمشون ولی شکمم یچی دیگه میگفت همشو خوردم دیکه سیر شدم... نزدیکای ناهار بود کمی دراز کشیدم رو کاناپه...و بعد سیاهی مطلق... اروم بلند شدم... خواستم کمی ناهار درست کنم؟! ساعتو نگاه کردم... ناهار؟؟؟؟؟؟؟ ساعت۶غروبه... چطور انقدر خوابیدم.؟هنوز تهیونگ نیومده بود.... هوفف... موهامو مرتب کردم که یکم بعد زنگ در خورد... بازش کردم دید تهیونگه...
ا.ت: س.. سلام
تهیونگ: سلام
و بعد رفت.... رفت اتاقش لباسشو عوض کردو نشست پای تلوزیون... از اونجایی که بهم محل نمیده.... میترسم... میترسم بگه بچرو نمیخوام... کمی بغض کردم... واقعا با این وضعیت برام سخت بود..
یکم شام اماده کردم و می، اماده کردم... و رفتم پیششــ.
ا. ت: عا... چیزه خواستم بگم شام امادست
اومد نشست منن روبروش.... داشتیم میخوردیم و من عین وحشیا و تند تند میخوردم که یهو نگاه ته بهم افتادو من خجالت کشیدم...نگاهش یجوری بود انگاری ازم خوشش نمیاد.... بعد از شام بدون هیچ تشکری رفت سر گوشیش... یهو حالت تهوع دوباره منو گرفت... و ته تعجب کرد... دوباره تو دستشویی هرچی خوردمو بالا اوردم... و با خودم گفتم: انگاری یکم ناسازگاری کوچولو امیدوارم باهم کنار بیایم و دستمو رو شکمم گذاشتم... و لبخند کوچیکی زدم رفتم بیرون ساعت نزدیکای ۱۱بود که تهیونگ رفت بالا.. اتاق...
ظرفارو جمع کردمو شستم... یکم سرم گیج رفت ولی اوکی شدم
۲.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.