پرستار بچم پارت ۶۰(اخر)
+حالم بد بود ببخشید کوک ببخشید خیلی متاسفم رفتم پشت بوم که کوک رو دیدم خواست بپره که سریع رفتم و گرفتمش با هزار تا بدبختی کشیدمش بالا و محکم بغلش کردم
راوی:پسر که تا حد ممکن چشماش باز شده بود آروم بغلش کرد دختر درد زیادی داشت چون سرم رو از توی دستش کشیده بود بیرون و خونش مثل رودخونه جاری میشد اما اینکه با چشمای خودش ببینه عشقش داشت خودکشی میکرد بدتر بود انقدر بلند گریه میکرد که حس میکرد دیگه نفسی براش نمونده از پسر جدا شد با دستای خونیش صورتشو قاب کرد
ات:حالت هق....حالت هق خوبه چیزیت که نشد جایی که درد نمیکنه*گریه شدید*
(مردم از بس گریه کردم🥲)
کوک:خ...خوبم*اروم*
ات:لعنتی دوست داری همش اذیتم کنی این چه کاری بود داشتی میگردی هان اگه نمیومدم چی میشد روانی خوشت میاد همش قلبمو بازی بدی هاننن*گریه شدید میکنی و دوباره محکم بغلش میکنی*
کوک:ببخشم....فقد سختمه
ات:لعنتی بخاطر خودت اینکارو میکنم من نمیخوام پدرت دیگه اون چشم های تیله ای رو ازم بگیره دیگه کسی نباشه هق هق برام خرگوشی بخنده هقققق دیگه کسی رو ندارم حسودی کنه من بدون تو چیکار کنم لعنتییییییی
کوک:پس چرا نمیذاری پیشت باشم؟
ات:چون دوست دارم نمیذارم پیشم باشیوگرنه من خیلی خوشم میاد ازت دور باشم هان هقققققققق
من خیلی دوست دارم کوک از جونم بیشتر دوست دارم ولی برای محافظت ازت باید ازت جدا باشم لعنتی هققققققققق
کوک:آروم باش ات درستش میکنم خواهشا*بغض*
_جوری که گریه میکرد آتیشم میزد حس کردم پشت لباسم خیس شده ات رو جدا کردم و دیدم داره مثل چی از دستش خون میره براید بغلش کردم و بردمش توی اتاق گذاشتمش روی تخت و دکتر رو صدا زدم
پشت در منتظر بودم که جیمین اومد پیشم
جیمین:ببخشید خیلی بهت سخت گرفتم، امید وارم خوش بخت بشید:)
کوک:مرسی جیمین اما تو چی؟
جیمین:اون تورو دوست داره و خوشحالی اون خوشحالی منه پس اون در کنار تو بودن رو انتخاب کرد منم کاره ای نیستم:)💔
کوک:مطمئن باش با فرد درست زندگیت آشنا میشی
جیمین:امیدوارم
_____________________________________
چند هفته ای گذشته بود حالم کاملا خوب شده بود و کوک با پدرش حرف زد و اونم قبول کرد جیمین و اچا هم با هم قرار میذارن و همچی نرمال شد :)
طبق معمول توی خونه داشتم تمیز کاری میکردم که کمرم گرفته شد برگشتم کوک بود که یهو بوسیدم گذاشتم روی میز و اومد روم
ات:کوک چیکار میکنی یه وقت جیهو میاد
کوک:جیهو میره خونه ی مامانم
ات:چرا؟
کوک:باهات کار دارم🙂
ات:چی؟
کوک:میخوام تورو مال خودم کنم
ات:ولی کوک ما که ازدواج نکردیم
کوک:من تحمل ندارم
(به علت اینکه پیج قبلی بخاطر این مسدود شد دیگه اسمات نوشته نمیشه با ذهن گلتون)
راوی:پسر که تا حد ممکن چشماش باز شده بود آروم بغلش کرد دختر درد زیادی داشت چون سرم رو از توی دستش کشیده بود بیرون و خونش مثل رودخونه جاری میشد اما اینکه با چشمای خودش ببینه عشقش داشت خودکشی میکرد بدتر بود انقدر بلند گریه میکرد که حس میکرد دیگه نفسی براش نمونده از پسر جدا شد با دستای خونیش صورتشو قاب کرد
ات:حالت هق....حالت هق خوبه چیزیت که نشد جایی که درد نمیکنه*گریه شدید*
(مردم از بس گریه کردم🥲)
کوک:خ...خوبم*اروم*
ات:لعنتی دوست داری همش اذیتم کنی این چه کاری بود داشتی میگردی هان اگه نمیومدم چی میشد روانی خوشت میاد همش قلبمو بازی بدی هاننن*گریه شدید میکنی و دوباره محکم بغلش میکنی*
کوک:ببخشم....فقد سختمه
ات:لعنتی بخاطر خودت اینکارو میکنم من نمیخوام پدرت دیگه اون چشم های تیله ای رو ازم بگیره دیگه کسی نباشه هق هق برام خرگوشی بخنده هقققق دیگه کسی رو ندارم حسودی کنه من بدون تو چیکار کنم لعنتییییییی
کوک:پس چرا نمیذاری پیشت باشم؟
ات:چون دوست دارم نمیذارم پیشم باشیوگرنه من خیلی خوشم میاد ازت دور باشم هان هقققققققق
من خیلی دوست دارم کوک از جونم بیشتر دوست دارم ولی برای محافظت ازت باید ازت جدا باشم لعنتی هققققققققق
کوک:آروم باش ات درستش میکنم خواهشا*بغض*
_جوری که گریه میکرد آتیشم میزد حس کردم پشت لباسم خیس شده ات رو جدا کردم و دیدم داره مثل چی از دستش خون میره براید بغلش کردم و بردمش توی اتاق گذاشتمش روی تخت و دکتر رو صدا زدم
پشت در منتظر بودم که جیمین اومد پیشم
جیمین:ببخشید خیلی بهت سخت گرفتم، امید وارم خوش بخت بشید:)
کوک:مرسی جیمین اما تو چی؟
جیمین:اون تورو دوست داره و خوشحالی اون خوشحالی منه پس اون در کنار تو بودن رو انتخاب کرد منم کاره ای نیستم:)💔
کوک:مطمئن باش با فرد درست زندگیت آشنا میشی
جیمین:امیدوارم
_____________________________________
چند هفته ای گذشته بود حالم کاملا خوب شده بود و کوک با پدرش حرف زد و اونم قبول کرد جیمین و اچا هم با هم قرار میذارن و همچی نرمال شد :)
طبق معمول توی خونه داشتم تمیز کاری میکردم که کمرم گرفته شد برگشتم کوک بود که یهو بوسیدم گذاشتم روی میز و اومد روم
ات:کوک چیکار میکنی یه وقت جیهو میاد
کوک:جیهو میره خونه ی مامانم
ات:چرا؟
کوک:باهات کار دارم🙂
ات:چی؟
کوک:میخوام تورو مال خودم کنم
ات:ولی کوک ما که ازدواج نکردیم
کوک:من تحمل ندارم
(به علت اینکه پیج قبلی بخاطر این مسدود شد دیگه اسمات نوشته نمیشه با ذهن گلتون)
۲۱۹.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.