رمان قلب سیاه 🖤
رمان قلب سیاه 🖤
Part22
#دیانا
قرار بود امروز عمل کنم خیلی استرس داشتم مامان بابان تا نیم ساعت دیگ میرسیدم و میترسیدم که جلو بچه ها دعوام کنه
پانیذ :دیانا مامان بابات اومدن
دیانا: مگ نگفته بودن نیم ساعت دیگ میان؟
پانیذ:نمد
دیانا :پانیذ میترسم
پانیذ: از چی فدت شم
دبانا: بابام
پانیذ:نگران نباش یه اکیپ پشتته
دیانا: مرسی
بابای دیانا: نیکا نیکا کو دخترکم حالش چطوره
نیکا: سلام آقای رحیمی خوبین تو اون اتاق به پانیذ بگید بیادب بیرون شما برید ببنیدش
مامان دیانا: عزیزم بذار من اول برم
بابای دیانا:ولی..
مامان دیانا :ممکنه عصبی بشه
بابای دیانا:باش
پانیذ:دیانا من میرم بیرون مامانت بباد
دیانا: اوک مرسی
مامان دیا:سلام دخترم چیشدی چرا درمورد سفرت به ما چیزی نگفتی
دیانا:چون میدنسم اگ بگم نیمذارین بریم چون نمیخاین خوشحالیم ببینین
مامان دیا: الهی قربونت برم اینجوری نگو(با گریه)
دیانا: من بهتون گفتم نمیخام با اون مرتیکه عوضی ازدواج کنم ولی بازم ما خواسین بدبختیم ببینین
بابای دیا: ما گفتیم چون شایان آدم حسابی خانواده بافرهنگ دارن بدردت میخوره
دیانا :سس.. الا.. م با. ا. با
بابای دیا: سلام عزیزم دخترم من بخاطر پدربزرگ شرایط خوبی نداشتم و حواسم نبود چی میگم منو ببخش نفهمیدم چقد ناراحتت کردم چه ضربه ای با حرفام بت زدم
دیانا :بابا من خوبم
مامان دیا: عزیزم دیانا الان به روحیه نیاز داره واسه عملش
دکتر: به به دیانا خانم میخای بری تو دل عمل برا سلامتی
دیانا: بله
دکتر :سلام شما باید پدرو مادر دیانا خانم باشین
مامان بابا دیا: بل
دکتر: دیانا ساعت 10 عمل میشه حدود نیم ساعت دیگ
دیانا: دکتر خوب میشم
دکتر: امید داشته باش...
Part22
#دیانا
قرار بود امروز عمل کنم خیلی استرس داشتم مامان بابان تا نیم ساعت دیگ میرسیدم و میترسیدم که جلو بچه ها دعوام کنه
پانیذ :دیانا مامان بابات اومدن
دیانا: مگ نگفته بودن نیم ساعت دیگ میان؟
پانیذ:نمد
دیانا :پانیذ میترسم
پانیذ: از چی فدت شم
دبانا: بابام
پانیذ:نگران نباش یه اکیپ پشتته
دیانا: مرسی
بابای دیانا: نیکا نیکا کو دخترکم حالش چطوره
نیکا: سلام آقای رحیمی خوبین تو اون اتاق به پانیذ بگید بیادب بیرون شما برید ببنیدش
مامان دیانا: عزیزم بذار من اول برم
بابای دیانا:ولی..
مامان دیانا :ممکنه عصبی بشه
بابای دیانا:باش
پانیذ:دیانا من میرم بیرون مامانت بباد
دیانا: اوک مرسی
مامان دیا:سلام دخترم چیشدی چرا درمورد سفرت به ما چیزی نگفتی
دیانا:چون میدنسم اگ بگم نیمذارین بریم چون نمیخاین خوشحالیم ببینین
مامان دیا: الهی قربونت برم اینجوری نگو(با گریه)
دیانا: من بهتون گفتم نمیخام با اون مرتیکه عوضی ازدواج کنم ولی بازم ما خواسین بدبختیم ببینین
بابای دیا: ما گفتیم چون شایان آدم حسابی خانواده بافرهنگ دارن بدردت میخوره
دیانا :سس.. الا.. م با. ا. با
بابای دیا: سلام عزیزم دخترم من بخاطر پدربزرگ شرایط خوبی نداشتم و حواسم نبود چی میگم منو ببخش نفهمیدم چقد ناراحتت کردم چه ضربه ای با حرفام بت زدم
دیانا :بابا من خوبم
مامان دیا: عزیزم دیانا الان به روحیه نیاز داره واسه عملش
دکتر: به به دیانا خانم میخای بری تو دل عمل برا سلامتی
دیانا: بله
دکتر :سلام شما باید پدرو مادر دیانا خانم باشین
مامان بابا دیا: بل
دکتر: دیانا ساعت 10 عمل میشه حدود نیم ساعت دیگ
دیانا: دکتر خوب میشم
دکتر: امید داشته باش...
۱۲.۱k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.