Bitter or sweet endin p.3
سلام به همگی....
اول از اینکه خیلی ممنون که فیک رو حمایت کردید و من امروز پارت جدید جدال بین عشق و نفرت هم آپ میکنم فقط یه نکته راجب این فیک اینکه ا/ت خانواده ای نداره و در واقع از بچگی از دستش داده.....فقط همین بود امیدوارم از این پارت هم لذت ببرید💜😘....
بریم برای ادامه داستان....
که صدای آه و ناله ای از داخل اتاق مهمان یا بهتر بگم اتاق کوک شنیدم....سعی کردم دستای لرزونمو آروم کنم......نمیخواستم باور کنم یا شاید فقط یه بهونه میخواستم که واقعا اون چیزی که داخل ذهنمه اتفاق نیفتاده.....آروم دستای لرزونمو روی دست گیره ی در گذاشتمو کمی بازش کردم......که با دیدن صحنه ی روبه روم سریع دستمو روی دهنم گذاشتم......انگار فقط یه تلنگر نیاز داشتم تا قطره های اشک از چشمام پایین بیاد...... آروم اشک میریختم تا یه وقت صدای هق هقام به گوششون نرسه.....کسی که اصلا به من تو رابطه اهمیت نمیداد الان داره قربون صدقه عشق خیانت کارش میره....داره میگه حواسش بهش هست.....به زبون میاره عاشقشه.....آروم دستمو از روی دهنم برداشتمو اشکامو پاک کردم اما نمیدونم چرا دوباره چشمام پر میشدو شروع به ریزش میکرد.....همراه با اشکام لبخندی زدمو خوب به اون صحنه نگاه کردم تا مبادا یادم بره براش ارزشی نداشتم....مبادا یادم بره یه اسباب بازی بیشتر براش نبودم......و درآخر یادم نره دلیل گریه ها و قلب های شکستم اون بوده........و تمام....آخرین تصویر ثبت شده ی من از همسر خیانتکارم.....دردناکه نه....اینکه آخرین تصویری که از همسرت توی ذهنت داری خیانتش به تو باشه.......همینطور که داشتم به اون صحنه ها نگاه میکردم همراه با لبخند لب زدم.....
ا/ت : عاشقتم....
بالاخره از اون صحنه دل کندمو به سمت اتاقم رفتم تا چمدونمو جمع کنم.....بعد از بستن چمدونم بدون هیچ حرفی به سمت در خونه حرکت کردم و به صدا زدن های آجوما هیچ توجهی نکردم......زیر لب گفتم.....
ا/ت : خب مثل اینکه اینجا دیگه آخر خطه....
آروم اشکامو پاک کردمو سعی کردم کمی آروم باشم...نفس عمیقی کشیدمو دستی برای تاکسی تکون دادم.....بعد از سوار شدن آدرس خونه ی جولی رو بهش دادم......
*بعد از ۱۰ دقیقه*
بعد از حساب کردن با تاکسی در زدم.... که جولی در رو باز کرد......نمیدونم چرا اما با دیدنش دوباره چشمام تر شدو اشکام شروع به ریختن کرد.....لعنتی این همه با خودم کار کرده بودم اما همش تو یه لحظه به باد رفت......
جولی با تعجب اومد جلو و منو تو آغوشش کشیدو گفت.....
جولی : هی دختر چرا داری گریه میکنی ها......
ا/ت : .......( سکوت)
جولی : بیا بریم تو....باید همه چیز رو از ریزو درشت برام تعریف کنی.......
سری تکون دادمو رفتم تو.....که یه لیوان آب برام آورد.....بعد از خوردنش شروع کردم به تمام گفتن ماجرا.....بعد از اتمامش جولی به سرعت پاشد و گفت....
اول از اینکه خیلی ممنون که فیک رو حمایت کردید و من امروز پارت جدید جدال بین عشق و نفرت هم آپ میکنم فقط یه نکته راجب این فیک اینکه ا/ت خانواده ای نداره و در واقع از بچگی از دستش داده.....فقط همین بود امیدوارم از این پارت هم لذت ببرید💜😘....
بریم برای ادامه داستان....
که صدای آه و ناله ای از داخل اتاق مهمان یا بهتر بگم اتاق کوک شنیدم....سعی کردم دستای لرزونمو آروم کنم......نمیخواستم باور کنم یا شاید فقط یه بهونه میخواستم که واقعا اون چیزی که داخل ذهنمه اتفاق نیفتاده.....آروم دستای لرزونمو روی دست گیره ی در گذاشتمو کمی بازش کردم......که با دیدن صحنه ی روبه روم سریع دستمو روی دهنم گذاشتم......انگار فقط یه تلنگر نیاز داشتم تا قطره های اشک از چشمام پایین بیاد...... آروم اشک میریختم تا یه وقت صدای هق هقام به گوششون نرسه.....کسی که اصلا به من تو رابطه اهمیت نمیداد الان داره قربون صدقه عشق خیانت کارش میره....داره میگه حواسش بهش هست.....به زبون میاره عاشقشه.....آروم دستمو از روی دهنم برداشتمو اشکامو پاک کردم اما نمیدونم چرا دوباره چشمام پر میشدو شروع به ریزش میکرد.....همراه با اشکام لبخندی زدمو خوب به اون صحنه نگاه کردم تا مبادا یادم بره براش ارزشی نداشتم....مبادا یادم بره یه اسباب بازی بیشتر براش نبودم......و درآخر یادم نره دلیل گریه ها و قلب های شکستم اون بوده........و تمام....آخرین تصویر ثبت شده ی من از همسر خیانتکارم.....دردناکه نه....اینکه آخرین تصویری که از همسرت توی ذهنت داری خیانتش به تو باشه.......همینطور که داشتم به اون صحنه ها نگاه میکردم همراه با لبخند لب زدم.....
ا/ت : عاشقتم....
بالاخره از اون صحنه دل کندمو به سمت اتاقم رفتم تا چمدونمو جمع کنم.....بعد از بستن چمدونم بدون هیچ حرفی به سمت در خونه حرکت کردم و به صدا زدن های آجوما هیچ توجهی نکردم......زیر لب گفتم.....
ا/ت : خب مثل اینکه اینجا دیگه آخر خطه....
آروم اشکامو پاک کردمو سعی کردم کمی آروم باشم...نفس عمیقی کشیدمو دستی برای تاکسی تکون دادم.....بعد از سوار شدن آدرس خونه ی جولی رو بهش دادم......
*بعد از ۱۰ دقیقه*
بعد از حساب کردن با تاکسی در زدم.... که جولی در رو باز کرد......نمیدونم چرا اما با دیدنش دوباره چشمام تر شدو اشکام شروع به ریختن کرد.....لعنتی این همه با خودم کار کرده بودم اما همش تو یه لحظه به باد رفت......
جولی با تعجب اومد جلو و منو تو آغوشش کشیدو گفت.....
جولی : هی دختر چرا داری گریه میکنی ها......
ا/ت : .......( سکوت)
جولی : بیا بریم تو....باید همه چیز رو از ریزو درشت برام تعریف کنی.......
سری تکون دادمو رفتم تو.....که یه لیوان آب برام آورد.....بعد از خوردنش شروع کردم به تمام گفتن ماجرا.....بعد از اتمامش جولی به سرعت پاشد و گفت....
۳۲.۱k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.