آوای دروغین
فصل دوم
پارت ۳
بعد از اینکه اجازه ورود گرفت کنار رفت و منم وارد شدم...نفس عمیقی گرفتم و سعی کردم لرزش دستام و نادیده بگیرم
با قدمایی که سعی میکردم مقاوم باشن و نلرزن وارد شدم...برای اینکه بی ادب جلوه نکنم تعظیم کردم و وقتی بلند شدم با مرد مسنی که پشت میز چوبی و بزرگی نشسته بود مواجه شدم
با صدایی که تمام تلاشمو میکردم تا نلرزه گفتم:سلام
دیدم که ابروشو بالا انداخت و گفت:سلام دخترم
لحن نرمش باعث شد استرسم کمتر و فشار دستام که مشت بودن کمتر شه...نگاهش...خیلی مشکوک بود
نفس عمیقی گرفتم تا حرف بزنم که گفت:بشین دخترم سر پا نمون
سرمو تکون دادم و روی نزدیکترین مبل نشستم و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:ممنون
بعد از جمع و جور کردن خودم روی مبل و نفس عمیقی که برای بار هزارم کشیدم دهن باز کردم:من...خدایا حتی نمیدونم از کجا شروع کنم
جملهی دوم و آروم و به کرهای گفتم که مرد گفت:آمممم...دخترم شما اهل کدوم کشوری؟
با این جملش یه فرصت برای حرف زدن پیدا کردم:راستش پدر و مادرم اهل ایران بودن ولی خودم تو کره جنوبی بزرگ شدم
×بودن؟
+بله...اونا فوت شدن...راستش پدر من پسر شما بود
جملهی آخر رو با اعتماد به نفسی که نمیدونم یهو از کجا پیدا شد گفتم و چشمای پیرمرد جلوم از تعجب گشاد شد
×چی داری میگی؟
+اسمش سینا وثوقی بود
مرد که دیگه از این بیشتر شوکه نمیشد یه لحظه بی حرکت متوقف شد...ترسیدم...انگار که نفس کشیدن یادش رفته باشه
یهو دستشو روی قلبش گذاشت و صورتش رو به قرمزی رفت...ترسیده از جام بلند شدم و خواستم به سمتش برم ولی تو یه تصمیم آنی جهت حرکتمو عوض کردم و به سمت در اتاق دویدم...به محض رسیدن دستم به دستگیره درو با شدت باز کردم و با ترس جیغ زدم:کمککک
وقتی هیچ صدایی نیومد به سمت در ورودی پا تند کردم و رو به اولین نگهبانی که دیدم گفتم:دنبالم بیا
با تمام توانم به سمت اتاق اون مرده رفتم و بهش اشاره کردم...نگهبان وارد شد و با دیدن مرد توی اون حالت سریع کشوی میزو باز باز کرد و قرصی رو درآورد
قرص رو زیر زبونش گذاشت و و لیوانی رو پر از آب کرد و به مرد آب داد
من که نفس نفس میزدم ولی با دیدن اینکه مرد آروم تر شد منم آرومتر شدم
نگهبان گفت:قربان...میخواید ببرمتون تا استراحت کنید؟
×نه...تنهامون بزار
@ ولی شما حالتون خوب نیست
×نشنیدی چی گفتم؟
نگهبان کنار رفت و با نگاه مشکوکی به من از اتاق بیرون رفت
×چه مدرکی برای اثبات حرفت داری؟
با این حرف مرد از در بسته اتاق چشم برداشتم و نگاهم و به سمت اون سوق دادم
با فکر به شناسنامهام به سمت چمدونم که کنار در اتاق بود رفتم...قسمت کوچیکشو باز کردم و شناسنامه رو برداشتم و به سمت مرد مغموم رفتم
مرد شناسنامه رو از دستم گرفت و بعد از بررسیش گفت:این که مال یه پسره
نفسمو تازه کردم و گفتم:(این برای کسایی هم هست که زندگی آوینا رو فراموش کردن)من دختر معصومه قاهری و سینا وثوقیام...مطمئنا از فرار اونا خبر دارید ولی بعدا پسرتون موفق به تاسیس یه شرکت شد...ولی به لطف شریک تو زردش ورشکست شد و تنها چیزی که براش موند بدهی های هنگفت و طلبکارهای گردن کلفت بود...اونموقع مامانم منو دوقلومو حامله بود...قُلم یه پسر بود...شناسنامهای که دستتونه هم مال اونه...اسمش آروین بود...بابام میترسه طلبکارا بهمون صدمه بزنن مارو میفرسته روستا پیش دایهش رقیه خانم...از اون طرف یه طلبکار که فکر میکنه مامانم فقط یه بچه حاملس شب فردای زایمان میاد و داداشمو از دست رقیه خانم میدزده...اون مرده هم به همه طلبکارای دیگه میگه که سینا فقط یه پسر داره...بابام با کلی زور داداشم و پس میگیره و براش شناسنامه میگیره ولی چون میترسید بهم صدمه بزنن برام شناسنامه نمیگیره...اسم منو میزارن آوینا و اسم اونو هم که آروین...بعدا داداشم تو ۶ سالگی سرطان ریه میگیره و میمیره و بعد ماهم با ته موندهی پس اندازش میریم کره جنوبی چون بابام فهمیده بود اون شریک قلابیش تو کره بوده...اونجا هم بابام از شدت فشار مریض میشه و وقتی من ۷ سالم بود جونش و از دست میده...بعدم دیگه ما نمیتونیم برگردیم ایران...منم با همین شناسنامه زندگی میکنم
مرد که چشماش پر شده بود گفت:مادرت چی؟
+اونم یه سال پیش فوت کرد
×چند سالته؟
+ماه بعد میرم تو ۲۳
مرد سرشو تکون داد و گفت:باشه...به سپهر میگم یه اتاق بهت بده
با دیدن نگاه کنجکاوم ادامه داد:نوه منه...پسر عموی تو میشه
سرمو تکون دادم که داد زد:سپهر
با چشمای گشاد شده بهش نگاه کردم...چرا اینا داد میزنن؟
در باز شد و یه پسره وارد شد...خاک به سرممممممم
پارت ۳
بعد از اینکه اجازه ورود گرفت کنار رفت و منم وارد شدم...نفس عمیقی گرفتم و سعی کردم لرزش دستام و نادیده بگیرم
با قدمایی که سعی میکردم مقاوم باشن و نلرزن وارد شدم...برای اینکه بی ادب جلوه نکنم تعظیم کردم و وقتی بلند شدم با مرد مسنی که پشت میز چوبی و بزرگی نشسته بود مواجه شدم
با صدایی که تمام تلاشمو میکردم تا نلرزه گفتم:سلام
دیدم که ابروشو بالا انداخت و گفت:سلام دخترم
لحن نرمش باعث شد استرسم کمتر و فشار دستام که مشت بودن کمتر شه...نگاهش...خیلی مشکوک بود
نفس عمیقی گرفتم تا حرف بزنم که گفت:بشین دخترم سر پا نمون
سرمو تکون دادم و روی نزدیکترین مبل نشستم و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:ممنون
بعد از جمع و جور کردن خودم روی مبل و نفس عمیقی که برای بار هزارم کشیدم دهن باز کردم:من...خدایا حتی نمیدونم از کجا شروع کنم
جملهی دوم و آروم و به کرهای گفتم که مرد گفت:آمممم...دخترم شما اهل کدوم کشوری؟
با این جملش یه فرصت برای حرف زدن پیدا کردم:راستش پدر و مادرم اهل ایران بودن ولی خودم تو کره جنوبی بزرگ شدم
×بودن؟
+بله...اونا فوت شدن...راستش پدر من پسر شما بود
جملهی آخر رو با اعتماد به نفسی که نمیدونم یهو از کجا پیدا شد گفتم و چشمای پیرمرد جلوم از تعجب گشاد شد
×چی داری میگی؟
+اسمش سینا وثوقی بود
مرد که دیگه از این بیشتر شوکه نمیشد یه لحظه بی حرکت متوقف شد...ترسیدم...انگار که نفس کشیدن یادش رفته باشه
یهو دستشو روی قلبش گذاشت و صورتش رو به قرمزی رفت...ترسیده از جام بلند شدم و خواستم به سمتش برم ولی تو یه تصمیم آنی جهت حرکتمو عوض کردم و به سمت در اتاق دویدم...به محض رسیدن دستم به دستگیره درو با شدت باز کردم و با ترس جیغ زدم:کمککک
وقتی هیچ صدایی نیومد به سمت در ورودی پا تند کردم و رو به اولین نگهبانی که دیدم گفتم:دنبالم بیا
با تمام توانم به سمت اتاق اون مرده رفتم و بهش اشاره کردم...نگهبان وارد شد و با دیدن مرد توی اون حالت سریع کشوی میزو باز باز کرد و قرصی رو درآورد
قرص رو زیر زبونش گذاشت و و لیوانی رو پر از آب کرد و به مرد آب داد
من که نفس نفس میزدم ولی با دیدن اینکه مرد آروم تر شد منم آرومتر شدم
نگهبان گفت:قربان...میخواید ببرمتون تا استراحت کنید؟
×نه...تنهامون بزار
@ ولی شما حالتون خوب نیست
×نشنیدی چی گفتم؟
نگهبان کنار رفت و با نگاه مشکوکی به من از اتاق بیرون رفت
×چه مدرکی برای اثبات حرفت داری؟
با این حرف مرد از در بسته اتاق چشم برداشتم و نگاهم و به سمت اون سوق دادم
با فکر به شناسنامهام به سمت چمدونم که کنار در اتاق بود رفتم...قسمت کوچیکشو باز کردم و شناسنامه رو برداشتم و به سمت مرد مغموم رفتم
مرد شناسنامه رو از دستم گرفت و بعد از بررسیش گفت:این که مال یه پسره
نفسمو تازه کردم و گفتم:(این برای کسایی هم هست که زندگی آوینا رو فراموش کردن)من دختر معصومه قاهری و سینا وثوقیام...مطمئنا از فرار اونا خبر دارید ولی بعدا پسرتون موفق به تاسیس یه شرکت شد...ولی به لطف شریک تو زردش ورشکست شد و تنها چیزی که براش موند بدهی های هنگفت و طلبکارهای گردن کلفت بود...اونموقع مامانم منو دوقلومو حامله بود...قُلم یه پسر بود...شناسنامهای که دستتونه هم مال اونه...اسمش آروین بود...بابام میترسه طلبکارا بهمون صدمه بزنن مارو میفرسته روستا پیش دایهش رقیه خانم...از اون طرف یه طلبکار که فکر میکنه مامانم فقط یه بچه حاملس شب فردای زایمان میاد و داداشمو از دست رقیه خانم میدزده...اون مرده هم به همه طلبکارای دیگه میگه که سینا فقط یه پسر داره...بابام با کلی زور داداشم و پس میگیره و براش شناسنامه میگیره ولی چون میترسید بهم صدمه بزنن برام شناسنامه نمیگیره...اسم منو میزارن آوینا و اسم اونو هم که آروین...بعدا داداشم تو ۶ سالگی سرطان ریه میگیره و میمیره و بعد ماهم با ته موندهی پس اندازش میریم کره جنوبی چون بابام فهمیده بود اون شریک قلابیش تو کره بوده...اونجا هم بابام از شدت فشار مریض میشه و وقتی من ۷ سالم بود جونش و از دست میده...بعدم دیگه ما نمیتونیم برگردیم ایران...منم با همین شناسنامه زندگی میکنم
مرد که چشماش پر شده بود گفت:مادرت چی؟
+اونم یه سال پیش فوت کرد
×چند سالته؟
+ماه بعد میرم تو ۲۳
مرد سرشو تکون داد و گفت:باشه...به سپهر میگم یه اتاق بهت بده
با دیدن نگاه کنجکاوم ادامه داد:نوه منه...پسر عموی تو میشه
سرمو تکون دادم که داد زد:سپهر
با چشمای گشاد شده بهش نگاه کردم...چرا اینا داد میزنن؟
در باز شد و یه پسره وارد شد...خاک به سرممممممم
۴.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.