حلقه های مافیا(Part²⁹)
ا.ت:به عوضی بودنت افتخار هم میکنی؟(حالت طعنه آمیز)
از اینکه فکر میکنه کاملا بی تقصیر و مقصر همه چی منم عصبی تر شدم
کوک:توام انگار هنوز به هرزه بازیات افتخار میکنی (نیشخند عصبی)
یه سیلی زد تو گوشم که به خودم اومدم دیدم دارم چی میگم
ا.ت: من هرزم؟ منی که حتی تاحالا هیچ مردی بجز تو و پدرمو بغل نکردم؟ولی الان بخاطر یه عوضی مثه تو دیگه دختر نیستم اونم تو هجده سالگی!
نمیخواستم بیشتر از این دعوا ادامه پیدا کنه میترسیدم بهش صدمه بزنم
کوک: پایین منتظرتم (آروم)
ا.ت ویو
بعد رفت بیرون باورم نمیشه به من میگه هرزه ولی نمیدونم چرا عذاب وجدان دارم که بهش سیلی زدم بیخیال مطمئنم خیلی خودشو کنترل کرد بهتره برم چون با توجه به اتفاقات دیشب اگه عصبی بشه هیچی ازش بعید نیست موهام خیلی بهم ریخته بود روبه روی آینه وایسادم یه شونه ی چند دقیقه ای بهشون زدم رفتم بیرون اتاق پله هارو رفتم پایین مثه همیشه تو سالن یه میز خیلی بزرگ پر از هرنوع غذایی بود رفتم رو صندلی دور از کوک نشستم اشتهام کور بود و همینطور بی میل غذاهارو نگاه میکردم که
چشمم خورد به دوکبوکی غذای مورد علاقه م من انقد دوکبوکی دوست دارم که وقتی بچه بودم با خودم میگفتم وقتی بزرگ شدم باهاش ازدواج میکنم بدون توجه به شرایط قاشقمو بردم سمت ظرف بزرگ دوکبوکی و
تقریبا نصف ظرفو تو بشقابم خالی کردم و با اشتها میخوردم کوک با لبخند داشت نگام میکرد تازه یادم اومد چند روزه با مامان بابام حرف نزدم
ا.ت:م…میگم مامان بابام…حتماً الان نگرانم شدن!
کوک:خب که چی؟
ا.ت:به مامانم زنگ میزنی باش حرف بزنم
کوک:تو خری یا من؟!
ا.ت:قول میدم چیزی بهشون نگم
بی هیچ حرفی پاشد و رفت سمتم در سالن
منم دنبالش رفتم
ا.ت: یه دیقه وایسا…
بادیگاردا جلومو گرفتن و نداشتن بیشتر از اون برم
ا.ت:نمیتونی منو تا ابد اینجا نگه داری!(بلند)
شرمنده دیر شد نت ضعیف بود
از اینکه فکر میکنه کاملا بی تقصیر و مقصر همه چی منم عصبی تر شدم
کوک:توام انگار هنوز به هرزه بازیات افتخار میکنی (نیشخند عصبی)
یه سیلی زد تو گوشم که به خودم اومدم دیدم دارم چی میگم
ا.ت: من هرزم؟ منی که حتی تاحالا هیچ مردی بجز تو و پدرمو بغل نکردم؟ولی الان بخاطر یه عوضی مثه تو دیگه دختر نیستم اونم تو هجده سالگی!
نمیخواستم بیشتر از این دعوا ادامه پیدا کنه میترسیدم بهش صدمه بزنم
کوک: پایین منتظرتم (آروم)
ا.ت ویو
بعد رفت بیرون باورم نمیشه به من میگه هرزه ولی نمیدونم چرا عذاب وجدان دارم که بهش سیلی زدم بیخیال مطمئنم خیلی خودشو کنترل کرد بهتره برم چون با توجه به اتفاقات دیشب اگه عصبی بشه هیچی ازش بعید نیست موهام خیلی بهم ریخته بود روبه روی آینه وایسادم یه شونه ی چند دقیقه ای بهشون زدم رفتم بیرون اتاق پله هارو رفتم پایین مثه همیشه تو سالن یه میز خیلی بزرگ پر از هرنوع غذایی بود رفتم رو صندلی دور از کوک نشستم اشتهام کور بود و همینطور بی میل غذاهارو نگاه میکردم که
چشمم خورد به دوکبوکی غذای مورد علاقه م من انقد دوکبوکی دوست دارم که وقتی بچه بودم با خودم میگفتم وقتی بزرگ شدم باهاش ازدواج میکنم بدون توجه به شرایط قاشقمو بردم سمت ظرف بزرگ دوکبوکی و
تقریبا نصف ظرفو تو بشقابم خالی کردم و با اشتها میخوردم کوک با لبخند داشت نگام میکرد تازه یادم اومد چند روزه با مامان بابام حرف نزدم
ا.ت:م…میگم مامان بابام…حتماً الان نگرانم شدن!
کوک:خب که چی؟
ا.ت:به مامانم زنگ میزنی باش حرف بزنم
کوک:تو خری یا من؟!
ا.ت:قول میدم چیزی بهشون نگم
بی هیچ حرفی پاشد و رفت سمتم در سالن
منم دنبالش رفتم
ا.ت: یه دیقه وایسا…
بادیگاردا جلومو گرفتن و نداشتن بیشتر از اون برم
ا.ت:نمیتونی منو تا ابد اینجا نگه داری!(بلند)
شرمنده دیر شد نت ضعیف بود
۵.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.