پارت ۷۸ (برادر خونده )
نگاهم به سورا افتاد از قیافش معلوم بود حرصی شده بودولی میخواست عادی رفتار کنه سورا:عااا بسه دیگه مهم نیست جین :اوووو کم کم داره کاراتون رو میشه جیمین :هیونگ داری پیر میشی مکنه مون کم کم سروسامون گرفت جین با اخمگفت:یااا من پیر نیستم میدونستم الانه که جرو بحث شروع بشه برای همین کلافه به هردشون نگاه کردمو گفتم_بسه دیگه بشینید غذاتونو بخورید همه یه لحظه ساکت شدند سورا:راستمیگه بهتره غذامونو بخوریم پسرا با حرف سورا روی صندلی هاشون نشستن و مشغول خوردن شامشون شدن جدا از این اتفاق غذای سورا خیلی خوشمزه بود فکر نمی کردم اینقدر بلد باشه اما باید اینو در نظر میگرفتم که سورا از مامانم یادگرفته و چند مدت تنها زندگی کرده بعد از رفتن پسرا از تهیونگ خواستم که بهشون بگه راجب برگشتن سورا به کسی چیزی نگن حتی مامانم امیدوارم اتفاق بدی نیوفته چون من به سورا قول دادم مواظب همه چی هستم از زبان سورا: با صدای زنگ الارم گوشیم از خواب بیدار شدم اینقدر صداش رو مخ بود کهنمیشد واسه دو دقیقه تحملش کرد خمیازه بلندی کشیدمو به حالت نشسته روی تختم نشستم
خوب باید دیگه بلند شم فکر کنم خیلی خوابیدم با کشو قوسی که به بدنم دادم به زور از تخت خوابم جدا شدم از اتاقخارج شدم نزدیک اتاق جونگ کوک رفتم و درو خیلی اروم باز کردم هنوز خواب بود خیلی میخوابه بهتره برم بیدارش کنم دروباضربه محکم باز کردمو رفتم طرفش زیر گوشش اسمشو چند بار تکرار کردم تکون میخورد ولی چشماشو باز نمی کرد دوباره تلاش کردم ولی فایده نداشت کلافه بهش نگاه کردمو گفتم اوکی انگار با مهربونی پا نمیشی پس خودت خواستی نفس عمیق کشیدموگلومو صاف کردمو گفتم:هیییی رئیس پی دی مین زنگ زده جونگ کوک سراسیمه سرجاش نشستو گفت :کو کجاس کی زنگ زده از خنده داشتم منفجر میشدم چرا این اینطوری شد خیلی هول شده بود موهاش خیلی باحال بهم ریخته بود مثله برق گرفتگیا با خنده گفتم:سرکاری بود 😂😂😂 جونگ کوک با تعجب نگام کردو گفت:دلت میاد اینجوری منو بیدار کنی _اره چرا که نه من اول خیلی مهربونانه رفتار کردم ولی بیدار نشدی جونگ کوک با اخم با حالت کیوتی گفت:تو منو دوست نداری درسته از رفتارش تعجب کردمو گفتم_یااا چرا بچه شدی چرا اینجوری حرف میزنی جونگ کوک دوباره با همون حالت گفت:تو منو دوست نداری اگه دوسم داری باید خیلی عاشقانه بگی خندم گرفته بود اون تو هر شرایطی دست از این کاراش بر نمی داره _ول کن جونگ کوک توروخدا جونگ کوک بااخم گفت:خیلی بدی گلومو صاف کردموگفتم_چرا دوست دارم اصن عاشقتم اونقدر دوست دارم که تو نمی فهمی اصن نمیدونم چی جور بگم ولی عاشقتم جونگ کوک محکم بغلم کرد از حرکت ناگهانیش تعجب کردم ولی اون با لحن مهر بونی گفت:باورم نمیشه همین الان اینارو گفتی _من چند بار گفتم انگار یادت نبوده جونگ کوک:اره تک تکشو یادمه ولی این فرق داشت خیلی کیوت گفتی خندیدمو گفتم _دیوونه نمی خوای ولم کنی جونگ کوک:نه برای چی _میخوام برم جونگ کوک:نمیشه _من گشنمه خیلی دلم درد گرفته هیچی نخوردم ببینم تو گرسنت نیست جونگ کوک:میخوای بحثو عوض کنی فکر کردی نمی فهمم _نه بابا من واقعا گرسنمه جونگ کوک با خنده گفت:باور نمی کنم داری بحثو عوض میکنی کلافه نگاش کردمو گفتم:خودت خواستی بعد از این حرفم شروع به قلقلک دادنش شدم خیلی با حال می خندید صدای خنده هاش کل اتاقو پر کرده بود ولی این بهترین کاری بود که به ذهنم میرسید با لبخند شیطانی نگاش کردمو گفتم:دیدی بالاخره تونستم از دستت در برم با دو از اتاق خارج شدمو سمت اشپزخونه رفتم خوب فکر کنم دیگه نیاد دنبالم بعد از خوردن صبحونه جونگ کوک ازم خواست امروز باهم بریم بیرون یکم میترسیدم ولی میگفت چیزی پیش نمیاد مراقبه به حرفش گوش دادمو اماده شدم استایلم مشکی بود رنگی که دوست داشتم از اتاقم خارج شدم جونگ کوک روی مبل منتظر نشسته بودو با گوشیش سرگرم بود _ من امادم جونگ کوک صفحه موبایلشو خاموش کردو گفت:خوب پس بریم در ماشینو باز کردمو سوار ماشین شدم همزمان بامن جونگ کوکم سوار ماشین شد نفس عمیقی کشیدمو گفتم:قراره کجا بریم
خوب باید دیگه بلند شم فکر کنم خیلی خوابیدم با کشو قوسی که به بدنم دادم به زور از تخت خوابم جدا شدم از اتاقخارج شدم نزدیک اتاق جونگ کوک رفتم و درو خیلی اروم باز کردم هنوز خواب بود خیلی میخوابه بهتره برم بیدارش کنم دروباضربه محکم باز کردمو رفتم طرفش زیر گوشش اسمشو چند بار تکرار کردم تکون میخورد ولی چشماشو باز نمی کرد دوباره تلاش کردم ولی فایده نداشت کلافه بهش نگاه کردمو گفتم اوکی انگار با مهربونی پا نمیشی پس خودت خواستی نفس عمیق کشیدموگلومو صاف کردمو گفتم:هیییی رئیس پی دی مین زنگ زده جونگ کوک سراسیمه سرجاش نشستو گفت :کو کجاس کی زنگ زده از خنده داشتم منفجر میشدم چرا این اینطوری شد خیلی هول شده بود موهاش خیلی باحال بهم ریخته بود مثله برق گرفتگیا با خنده گفتم:سرکاری بود 😂😂😂 جونگ کوک با تعجب نگام کردو گفت:دلت میاد اینجوری منو بیدار کنی _اره چرا که نه من اول خیلی مهربونانه رفتار کردم ولی بیدار نشدی جونگ کوک با اخم با حالت کیوتی گفت:تو منو دوست نداری درسته از رفتارش تعجب کردمو گفتم_یااا چرا بچه شدی چرا اینجوری حرف میزنی جونگ کوک دوباره با همون حالت گفت:تو منو دوست نداری اگه دوسم داری باید خیلی عاشقانه بگی خندم گرفته بود اون تو هر شرایطی دست از این کاراش بر نمی داره _ول کن جونگ کوک توروخدا جونگ کوک بااخم گفت:خیلی بدی گلومو صاف کردموگفتم_چرا دوست دارم اصن عاشقتم اونقدر دوست دارم که تو نمی فهمی اصن نمیدونم چی جور بگم ولی عاشقتم جونگ کوک محکم بغلم کرد از حرکت ناگهانیش تعجب کردم ولی اون با لحن مهر بونی گفت:باورم نمیشه همین الان اینارو گفتی _من چند بار گفتم انگار یادت نبوده جونگ کوک:اره تک تکشو یادمه ولی این فرق داشت خیلی کیوت گفتی خندیدمو گفتم _دیوونه نمی خوای ولم کنی جونگ کوک:نه برای چی _میخوام برم جونگ کوک:نمیشه _من گشنمه خیلی دلم درد گرفته هیچی نخوردم ببینم تو گرسنت نیست جونگ کوک:میخوای بحثو عوض کنی فکر کردی نمی فهمم _نه بابا من واقعا گرسنمه جونگ کوک با خنده گفت:باور نمی کنم داری بحثو عوض میکنی کلافه نگاش کردمو گفتم:خودت خواستی بعد از این حرفم شروع به قلقلک دادنش شدم خیلی با حال می خندید صدای خنده هاش کل اتاقو پر کرده بود ولی این بهترین کاری بود که به ذهنم میرسید با لبخند شیطانی نگاش کردمو گفتم:دیدی بالاخره تونستم از دستت در برم با دو از اتاق خارج شدمو سمت اشپزخونه رفتم خوب فکر کنم دیگه نیاد دنبالم بعد از خوردن صبحونه جونگ کوک ازم خواست امروز باهم بریم بیرون یکم میترسیدم ولی میگفت چیزی پیش نمیاد مراقبه به حرفش گوش دادمو اماده شدم استایلم مشکی بود رنگی که دوست داشتم از اتاقم خارج شدم جونگ کوک روی مبل منتظر نشسته بودو با گوشیش سرگرم بود _ من امادم جونگ کوک صفحه موبایلشو خاموش کردو گفت:خوب پس بریم در ماشینو باز کردمو سوار ماشین شدم همزمان بامن جونگ کوکم سوار ماشین شد نفس عمیقی کشیدمو گفتم:قراره کجا بریم
۱۰۲.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.