فرشته نگهبان من...☆
#فرشته_نگهبان_من
#part8
"ویو شوگا"
"دو سال بعد"
بالا سرش وایستاده بودم و به صورتش خیره شده بودم....
هعی....نمیدونم برای چی ...بین این
همه ادم این باید توی سن ۲۵ سالگی بمیره....اخه انقدر زود؟؟؟
همش بیست و پنج سال؟؟؟
پس چقدر دنیا میتونه بی رحم باشه یک دختر به این پاکی این همه غم و درد و تجربه میکنه اخرشم توی ۲۵ سالگی مییمره....یکی انقدر ظلم میکنه و دل بقیه رو میشکونه اخرش توی ۱۰۰ سالگی میمره...تازه میتونم این موضوع رو درکش کنم....اخه اون....اهههه چقدر بهش فکر میکنی....قرار بود بهش وابسته نشی شوگا....یادت رفته؟؟؟؟اون یه روز میاد و یه روزی هم میره...اونیکه باید دلش به حال خودش بسوزه اونه نه تو!!!
سرم و اوردم بالا و به سقف خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم....دیگه نباید بهش فکر میکردم...به صورتش زل زده بودم تا اینکه یهویی از خواب پرید...با دستش سرش و گرفت و گفت
"اههه....ل...لعنتی!!!باز دوباره خوابش و دیدم....بابا ولش کن اون عوضی رو....اون حتی به تو فکرم نمیکنه.....بفهم اینو اتتتتت!!!!"
هه...تازه فهمیدم موضوع چیه...داشت خواب اونو میدید.....سال قبل یه پسری وارد زندگی ات شد....اولش باهم دوست بودن...ولی یهویی پسره بهش پیشنهاد داد و باهم رل زدن....درکش میکردم....خیلیییی ذوق کرده بود و هیجان زده شده بود....ولی درست وقتی که ات وابسته ی اون شده بود پسره ولش کرد و رفت....بعد از اون ات چند باری هم اونو دیدش ولی با دوست دختر جدیدش!!!بعد از اون خیلییی بهم ریخت....
ساعت و از روی گوشیش چک کرد و دوباره دراز کشید و سعی کرد که بخوابه....
"فردا"
از خواب بلند شدم....باید باهاش میرفتم مدرسه....دنبالش راه افتادم...هننن....نهههه....این وقت صبح میخوای پیاده بری اخه؟؟؟
مجبور بودم...برای همین دنبالش راه افتادم....
توی راه بودیم ولی ات یهو به یکی برخورد کرد...وقتی سرم و اوردم بالا
دوباره قیافه ی اون پسره ی اشغال و دیدم....تهیونگ!!!
#part8
"ویو شوگا"
"دو سال بعد"
بالا سرش وایستاده بودم و به صورتش خیره شده بودم....
هعی....نمیدونم برای چی ...بین این
همه ادم این باید توی سن ۲۵ سالگی بمیره....اخه انقدر زود؟؟؟
همش بیست و پنج سال؟؟؟
پس چقدر دنیا میتونه بی رحم باشه یک دختر به این پاکی این همه غم و درد و تجربه میکنه اخرشم توی ۲۵ سالگی مییمره....یکی انقدر ظلم میکنه و دل بقیه رو میشکونه اخرش توی ۱۰۰ سالگی میمره...تازه میتونم این موضوع رو درکش کنم....اخه اون....اهههه چقدر بهش فکر میکنی....قرار بود بهش وابسته نشی شوگا....یادت رفته؟؟؟؟اون یه روز میاد و یه روزی هم میره...اونیکه باید دلش به حال خودش بسوزه اونه نه تو!!!
سرم و اوردم بالا و به سقف خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم....دیگه نباید بهش فکر میکردم...به صورتش زل زده بودم تا اینکه یهویی از خواب پرید...با دستش سرش و گرفت و گفت
"اههه....ل...لعنتی!!!باز دوباره خوابش و دیدم....بابا ولش کن اون عوضی رو....اون حتی به تو فکرم نمیکنه.....بفهم اینو اتتتتت!!!!"
هه...تازه فهمیدم موضوع چیه...داشت خواب اونو میدید.....سال قبل یه پسری وارد زندگی ات شد....اولش باهم دوست بودن...ولی یهویی پسره بهش پیشنهاد داد و باهم رل زدن....درکش میکردم....خیلیییی ذوق کرده بود و هیجان زده شده بود....ولی درست وقتی که ات وابسته ی اون شده بود پسره ولش کرد و رفت....بعد از اون ات چند باری هم اونو دیدش ولی با دوست دختر جدیدش!!!بعد از اون خیلییی بهم ریخت....
ساعت و از روی گوشیش چک کرد و دوباره دراز کشید و سعی کرد که بخوابه....
"فردا"
از خواب بلند شدم....باید باهاش میرفتم مدرسه....دنبالش راه افتادم...هننن....نهههه....این وقت صبح میخوای پیاده بری اخه؟؟؟
مجبور بودم...برای همین دنبالش راه افتادم....
توی راه بودیم ولی ات یهو به یکی برخورد کرد...وقتی سرم و اوردم بالا
دوباره قیافه ی اون پسره ی اشغال و دیدم....تهیونگ!!!
۹.۷k
۲۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.