تک پارتی .مه سیاه☁️
بی نقص بود.
زندگیم بی نقص بود .
تازه با نامجون ازدواج کرده بودم و هر دومون خونه هامون رو فروختیم که بتونیم یه خونهی زوجی بزرگ بگیریم .
از یه خونهی قدیمی و شیک خوشمون اومد و سریع قرار داد رو بستیم .
روز اول زمان اسباب کشی همسایهی دیواریمون اومد پایین
همسایه با خنده و: سلام من جینم .
خواهش می کنم نگین که شما صاحب های جدید این خونه اید
ا/ت با قیافهی متعجب: بعله،چرا ؟
خندهی جین قطع شد : به عنوان کسی که خیلی وقته خونه کناریتونم و اینو خوب می دونم.
این خونه جن داره.
هرکی رفته اینجا کمتر از یک ماه قلبش و مرده .
تاحالا آدم های زیادی مردن.
خودم هر روز می بینم که یه چیزای عجیبی هست .
سایه های سیاه و..
ا/ت: ممنون ولی نه من و نه همسرم اصلا به این چیزا اعتقاد نداریم.
جین: منم نداشتم تا اینکه بهترین دوستم توی همین خونه جلوی چشم خودم قلبش گرفت
و زمان این اتفاق یه چیزی مثل مه غلیظ سیاه رنگی اتاق رو پر کرده بود.
فقط اگر مه سیاه رو دیدین فرار کنین این یعنی می خواد بکشتتون
گذشت و رفتیم خونه و وسایل رو چیدیم.
خونه قدیمی بود ولی طراحی مدرنی داشت.
چند روز اول مشکلی نبود .
تا این که یه روز داشتم تو بغل نامجون کتاب می خوندیم و چایی می خوردم که چراغ ها شروع به خاموش روشن شدن کرد .نامجون رفت همچی رو چک کرد .
هیچ مشکلی نبود .
از اون روز همچی شروع شد .
از توی کمد های لباس صدای جیغ و خنده میومد.
همش انگار یکی داشت توی دیوار ها حرکت می کرد
اشيا جا به جا می شدن .
دیگه دیوونه داشتم می شدم.
نمی تونستیم بخوابیم
در ها قفل می شد و نمی تونستیم بریم بیرون
یه روز
بیدار شدم
نامجون سر کار بود
شب دیر وقت شد و هنوز از نامجون خبری نبود
استرس گرفته بودم
به گوشیش زنگ زدم ولی صدا از توی کمد لباس ها اومد
در رو باز کردم
بیهوش کف کمد بود
تکونش دادم
نامجون بیدار شد
نامجون : ا/ت ممنونم که نجاتم دادی عزیزم
صبح رفتم برای سر کار لباس بردارم ولی کمد درش بسته شد و روم قفل شد
و هرکاری کردم نتونستم بیام بیرون و هر چقدر سر و صدا کردم نشنیدی
به فکرم هم نرسید بهت زنگ بزنم و تا الان دیگه خوابم برد
بغلش کردم
دیدم تو دستش چوب کمد رفته و خون اومده رفتم از طبقه ی بالا وسایل در آوردنش رو بیارم
موقع پایین اومدن حس کردن چیزی به سرم خورد.
برگشتم و دیدم یه چاقو معلق صاف بین چشمام هست
از ترس عقب عقب رفتم و پام لیز خورد و از پله ها افتادم و خوردم تو دیوار
رفتم پایین .کل خونه رو یه مه سیاه گرفته بود و یه سایه ی سیاه وسط بود
بالاسر نامجون
نامجون داشت نفس نفس می زد .و قلبش رو گرفته بود
قلبم داشت درد شدیدی می گرفت
و چشمام رو بستم و نامجون رو کول کردم و
به سمت بیرون فرار کردم
درو شکستم
و هر دومون فرار کردیم و
دیگه هرگز به اون خونه برنگشتیم.
زندگیم بی نقص بود .
تازه با نامجون ازدواج کرده بودم و هر دومون خونه هامون رو فروختیم که بتونیم یه خونهی زوجی بزرگ بگیریم .
از یه خونهی قدیمی و شیک خوشمون اومد و سریع قرار داد رو بستیم .
روز اول زمان اسباب کشی همسایهی دیواریمون اومد پایین
همسایه با خنده و: سلام من جینم .
خواهش می کنم نگین که شما صاحب های جدید این خونه اید
ا/ت با قیافهی متعجب: بعله،چرا ؟
خندهی جین قطع شد : به عنوان کسی که خیلی وقته خونه کناریتونم و اینو خوب می دونم.
این خونه جن داره.
هرکی رفته اینجا کمتر از یک ماه قلبش و مرده .
تاحالا آدم های زیادی مردن.
خودم هر روز می بینم که یه چیزای عجیبی هست .
سایه های سیاه و..
ا/ت: ممنون ولی نه من و نه همسرم اصلا به این چیزا اعتقاد نداریم.
جین: منم نداشتم تا اینکه بهترین دوستم توی همین خونه جلوی چشم خودم قلبش گرفت
و زمان این اتفاق یه چیزی مثل مه غلیظ سیاه رنگی اتاق رو پر کرده بود.
فقط اگر مه سیاه رو دیدین فرار کنین این یعنی می خواد بکشتتون
گذشت و رفتیم خونه و وسایل رو چیدیم.
خونه قدیمی بود ولی طراحی مدرنی داشت.
چند روز اول مشکلی نبود .
تا این که یه روز داشتم تو بغل نامجون کتاب می خوندیم و چایی می خوردم که چراغ ها شروع به خاموش روشن شدن کرد .نامجون رفت همچی رو چک کرد .
هیچ مشکلی نبود .
از اون روز همچی شروع شد .
از توی کمد های لباس صدای جیغ و خنده میومد.
همش انگار یکی داشت توی دیوار ها حرکت می کرد
اشيا جا به جا می شدن .
دیگه دیوونه داشتم می شدم.
نمی تونستیم بخوابیم
در ها قفل می شد و نمی تونستیم بریم بیرون
یه روز
بیدار شدم
نامجون سر کار بود
شب دیر وقت شد و هنوز از نامجون خبری نبود
استرس گرفته بودم
به گوشیش زنگ زدم ولی صدا از توی کمد لباس ها اومد
در رو باز کردم
بیهوش کف کمد بود
تکونش دادم
نامجون بیدار شد
نامجون : ا/ت ممنونم که نجاتم دادی عزیزم
صبح رفتم برای سر کار لباس بردارم ولی کمد درش بسته شد و روم قفل شد
و هرکاری کردم نتونستم بیام بیرون و هر چقدر سر و صدا کردم نشنیدی
به فکرم هم نرسید بهت زنگ بزنم و تا الان دیگه خوابم برد
بغلش کردم
دیدم تو دستش چوب کمد رفته و خون اومده رفتم از طبقه ی بالا وسایل در آوردنش رو بیارم
موقع پایین اومدن حس کردن چیزی به سرم خورد.
برگشتم و دیدم یه چاقو معلق صاف بین چشمام هست
از ترس عقب عقب رفتم و پام لیز خورد و از پله ها افتادم و خوردم تو دیوار
رفتم پایین .کل خونه رو یه مه سیاه گرفته بود و یه سایه ی سیاه وسط بود
بالاسر نامجون
نامجون داشت نفس نفس می زد .و قلبش رو گرفته بود
قلبم داشت درد شدیدی می گرفت
و چشمام رو بستم و نامجون رو کول کردم و
به سمت بیرون فرار کردم
درو شکستم
و هر دومون فرار کردیم و
دیگه هرگز به اون خونه برنگشتیم.
۷.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.