نیکتوفیلیا p15
مفتخرم به عرضتون برسونم که من دارم بازنشسته میشم و به جایگزین خودم نیاز دارم
البته به کسانی مثل خودم
از آقایون پارک دونگمی و جئون جونگ سان میخوام که بیان اینجا
لطفا به افتخارشون یک کف مرتب بزنید
با تعجب به بابام نگاه کردم و دیدم لبخندی که میزنه گویای اینه که میدونسته
وقتی رفتن برای سخنرانی بجز چند کلمه اول چیزی نفهمیدم چون همه نگاهم رو جونگ کوک بود...
چنان با توجه به حرف هاشون گوش می داد انگار نوشابه ای بود که جرعه جرعه مینوشید
فکر میکنم که رئیس خوبی میشه!
بعد از سخنرانی همه دوباره دست زدن و بابا و عمو سان(شوهر خالم) اومدن نشستن
+چرا به ما چیزی نگفته بودین ؟!
_خب... سورپرایز!
لبخندی زدم
که یهو یا آهنگ اروم و ملایم پلی شد
_برید با جونگ کوک برقصید!
+چی؟!... اخه یعنی چ...
جونگ کوک گفت: بیا بریم دیگه
وقتی رفتیم وسط سالن همه کف زدن و بعد خودشون بهمون اضافه شدن
تو ذهنم میگفتم این یه صحنه دیزنیه؟! یا یه عروسی تو یه قرن پیش!؟ شایدم اینجا دنیای کیدراما ست!
نگاهامون به هم خیره بود
_چقدر زیبایی سویون!
+... ممنون...
خیلی راحت متوجه سرخ شدن گونه هام شدم
نمیدونم چرا این یهو از دهنم پرید ولی..
+چیزی هست که باید بهت بگم....
_چی؟!
+اینجا نه، وقتی رفتیم تو ماشین بهت میگم!
رقص به پایان رسید و رفتم نشستم، خیلی گرفته بودم، با همون نگاه سرد معروفم نشسته بودم و به دستام نگاه میکردم
حس خوبی به این مراسم ندارم، چرا تموم نمیشه؟!
و سوال بعدیه از خودم پرسیدم این بود که:چرا اینجوری شدم؟!
بعد از گذشت یه ساعت دیگه تحمل نکردم
رفتم تو سرویس و به آینه خیره شدم
چرا اینجوری شدم؟!
شاید باطری اجتماعی بودنم تموم شده!
خیلی خسته کنندست!!
یکم با گوشیم ور رفتم و نیم ساعت بعد بلند شدم و رفتم بیرون
هنوز نشسته بودن
به جونگ کوک و بابا دروغ گفتم که :من حالم خوب نیست، میشه ما بریم؟!
_اره اره حتما!
دستمو گرفت و از بقیه خداحافظی کردیم و...
البته به کسانی مثل خودم
از آقایون پارک دونگمی و جئون جونگ سان میخوام که بیان اینجا
لطفا به افتخارشون یک کف مرتب بزنید
با تعجب به بابام نگاه کردم و دیدم لبخندی که میزنه گویای اینه که میدونسته
وقتی رفتن برای سخنرانی بجز چند کلمه اول چیزی نفهمیدم چون همه نگاهم رو جونگ کوک بود...
چنان با توجه به حرف هاشون گوش می داد انگار نوشابه ای بود که جرعه جرعه مینوشید
فکر میکنم که رئیس خوبی میشه!
بعد از سخنرانی همه دوباره دست زدن و بابا و عمو سان(شوهر خالم) اومدن نشستن
+چرا به ما چیزی نگفته بودین ؟!
_خب... سورپرایز!
لبخندی زدم
که یهو یا آهنگ اروم و ملایم پلی شد
_برید با جونگ کوک برقصید!
+چی؟!... اخه یعنی چ...
جونگ کوک گفت: بیا بریم دیگه
وقتی رفتیم وسط سالن همه کف زدن و بعد خودشون بهمون اضافه شدن
تو ذهنم میگفتم این یه صحنه دیزنیه؟! یا یه عروسی تو یه قرن پیش!؟ شایدم اینجا دنیای کیدراما ست!
نگاهامون به هم خیره بود
_چقدر زیبایی سویون!
+... ممنون...
خیلی راحت متوجه سرخ شدن گونه هام شدم
نمیدونم چرا این یهو از دهنم پرید ولی..
+چیزی هست که باید بهت بگم....
_چی؟!
+اینجا نه، وقتی رفتیم تو ماشین بهت میگم!
رقص به پایان رسید و رفتم نشستم، خیلی گرفته بودم، با همون نگاه سرد معروفم نشسته بودم و به دستام نگاه میکردم
حس خوبی به این مراسم ندارم، چرا تموم نمیشه؟!
و سوال بعدیه از خودم پرسیدم این بود که:چرا اینجوری شدم؟!
بعد از گذشت یه ساعت دیگه تحمل نکردم
رفتم تو سرویس و به آینه خیره شدم
چرا اینجوری شدم؟!
شاید باطری اجتماعی بودنم تموم شده!
خیلی خسته کنندست!!
یکم با گوشیم ور رفتم و نیم ساعت بعد بلند شدم و رفتم بیرون
هنوز نشسته بودن
به جونگ کوک و بابا دروغ گفتم که :من حالم خوب نیست، میشه ما بریم؟!
_اره اره حتما!
دستمو گرفت و از بقیه خداحافظی کردیم و...
۴۵۵
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.