زندگی مخفی پارت بیست و پنج بخش دوم
...................پانزده سال قبل.......................
دوباره صدای دعوای والدینش خونه رو پر کرده بود
و بد ترین مشکلش این بود که داشتن سر یونگی دعوا میکردن
کاترین:من چرا باید بچه نامشروع تو رو بزرگ کنم
کِوین: تو تو قبول کردی با وجود این بچه با من ازدواج کنی
کاترین:ولی قبول نکردم که مثل بچه خودم بزرگش کنم
اون بچه فقط ۵ سال سن داشت ولی بیشتر از هر بزرگسال دیگه ای میفهمید
باباش قبل ازدواج با کاترین
با یه زن دیگه ازدواج کرده بود و خب از اون یه بچه داشت ولی وقتی بچه به دنیا اومد مادرش فوت کرد
و پدرش بعد یه سال ازدواج کرد
از روزی که یادش میومد بابا و نامادریش
هر روز بدون استثنا دعوا میکردن
اونم به خاطر وجود یونگی
حالا دعوا ها که هیچی
بعد از دعوا کاترین هرچی اعصبانیت داشت روی یونگی خالی میکرد و کتکش میزد
و اگه صدای گریه پسر بچه به باباش میرسید
دیگه واقعا زندگیش تموم میشد
اون هرروز کتک میخورد
طوری که کل بدنش همیشه کبود بود
کریس برادرناتنی کوچیکترش کاملا ازش متنفر بود
طوری که باهاش مثل یه تیکه سنگ بی ارزش رفتار میکرد
ولی زندگی اون بچه ۵ساله
وقتی که ۱۴ سالش شده بود
با وجود جیمین و رزی کنارش
بهتر شده بود
با اینکه هنوز کتک میخود
و تو خونه دعوا سر یونگی بود
کریس کاملا ازش متنفر بود
ولی اون جیمین رو داشت
بهترین دوستش
کسی که به راحتی توی بغلش اشک میریخت
ولی حسی که یونگی ۱۴ ساله به جیمین ۱۰ ساله داشت بیشتر از دوستی بود و اون اینو میفهمید ولی درکش نمیکرد
بعد از مرگ مامان و بابای جیمین و رزی
اونا یه هفته درمون خونه یونگی اینا بودن
و کاترین هم خیلی رزی و جیمین رو دوست داشت
که مثل بچه خودش میدونستشون
حتی یه درصد هم به یونگی علاقه نشون نمیداد حتی با اینکه بچه ی شوهرش بود
.......................زمان حال...........................
یونگی:حالا فهمیدی چرا
تهیونگ:یونگ تو خیلی خیلی خیلی سختی کشیدی
چطوری تونستی تحمل کنی
یونگی:اولا خواهشاً منو یونگ صدام نکن فقط جیمین منو به اون اسم صدا میکرد
و دوماً به خاطر رز و جیمین من الان زنده ام
دیگه نمیدونستم چی بگم فقط یونگی رو محکم بغل کردم
........................
ادامه دارد.......
دوباره صدای دعوای والدینش خونه رو پر کرده بود
و بد ترین مشکلش این بود که داشتن سر یونگی دعوا میکردن
کاترین:من چرا باید بچه نامشروع تو رو بزرگ کنم
کِوین: تو تو قبول کردی با وجود این بچه با من ازدواج کنی
کاترین:ولی قبول نکردم که مثل بچه خودم بزرگش کنم
اون بچه فقط ۵ سال سن داشت ولی بیشتر از هر بزرگسال دیگه ای میفهمید
باباش قبل ازدواج با کاترین
با یه زن دیگه ازدواج کرده بود و خب از اون یه بچه داشت ولی وقتی بچه به دنیا اومد مادرش فوت کرد
و پدرش بعد یه سال ازدواج کرد
از روزی که یادش میومد بابا و نامادریش
هر روز بدون استثنا دعوا میکردن
اونم به خاطر وجود یونگی
حالا دعوا ها که هیچی
بعد از دعوا کاترین هرچی اعصبانیت داشت روی یونگی خالی میکرد و کتکش میزد
و اگه صدای گریه پسر بچه به باباش میرسید
دیگه واقعا زندگیش تموم میشد
اون هرروز کتک میخورد
طوری که کل بدنش همیشه کبود بود
کریس برادرناتنی کوچیکترش کاملا ازش متنفر بود
طوری که باهاش مثل یه تیکه سنگ بی ارزش رفتار میکرد
ولی زندگی اون بچه ۵ساله
وقتی که ۱۴ سالش شده بود
با وجود جیمین و رزی کنارش
بهتر شده بود
با اینکه هنوز کتک میخود
و تو خونه دعوا سر یونگی بود
کریس کاملا ازش متنفر بود
ولی اون جیمین رو داشت
بهترین دوستش
کسی که به راحتی توی بغلش اشک میریخت
ولی حسی که یونگی ۱۴ ساله به جیمین ۱۰ ساله داشت بیشتر از دوستی بود و اون اینو میفهمید ولی درکش نمیکرد
بعد از مرگ مامان و بابای جیمین و رزی
اونا یه هفته درمون خونه یونگی اینا بودن
و کاترین هم خیلی رزی و جیمین رو دوست داشت
که مثل بچه خودش میدونستشون
حتی یه درصد هم به یونگی علاقه نشون نمیداد حتی با اینکه بچه ی شوهرش بود
.......................زمان حال...........................
یونگی:حالا فهمیدی چرا
تهیونگ:یونگ تو خیلی خیلی خیلی سختی کشیدی
چطوری تونستی تحمل کنی
یونگی:اولا خواهشاً منو یونگ صدام نکن فقط جیمین منو به اون اسم صدا میکرد
و دوماً به خاطر رز و جیمین من الان زنده ام
دیگه نمیدونستم چی بگم فقط یونگی رو محکم بغل کردم
........................
ادامه دارد.......
۲.۸k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.