سکه ی طلایی پارت 10
وقتی در آسانسور باز شد اتفاقی با یک آشنا برخورد کردم. دوست پسر دوران دبیرستانم. با تعجب به هم زل زده بودیم.....
ا/ت: لی چان...؟!
لی چان : تو.. تو
ا/ت :خیلی وقته هم دیگه رو ندیدیم...
لی چان : تو اینجا چیکار میکنی..؟ چرا اومدی اینجا..
ا/ت:من اتفاقی اینجام.....( ا/ت لی چان رو بغل میکنه)
دلم برات تنگ شده بود.. تو هم همین طور؟
لی چان : (با بغض) نه من دلم اصلا تنگ نشده بود.. چطور روت میشه همین جوری منو بغل کنی.. بعد اون همه بلا که سرم آوردی.....
( گذشته ی بین لی چان و ا/ت)
تو حیاط نشته بودم منتظر یکی بودم......
ا/ت: هی... لی چان... اینجام
لی چان : سلام فسقلی من...
ا/ت: چی شد تست دادی؟
لی چان : آره... نتیجه ها فردا میاد هنوز معلوم نیست که انتخاب شدم یا نه...
ا/ت: امید وارم قبول بشی...
لی چان : وقتی دوست دخترم اینو میگه درست میشه دیگه... دوست داری امشب بریم بیرون
ا/ت: چرا که نه کجا بریم؟
لی چان : اممم شهربازی چطوره؟
ا/ت : عالیه
بعد مدرسه با لی چان رفتیم بیرون. بهمون خوش. گذشت. اون منو تا دم در خونه همراهی کرد.....
لی چان : خب.. اینم از امروز
ا/ت: ممنون خیلی خوش گذشت... خب باید اینجا از هم جدا بشیم...
لی چان: نمیتونم صبر کنم تا فردا بشه دوباره ببینمت...
ا/ت: فقط 10 ساعت دیگه صبر کن باز همو میبینیم...
لی چان : میخوام یک هدیه که هیچ وقت بهت ندادم بدم..
لی چان دستمو گرفت و کشید سمت خودش. هدیه یک بوسه بود. چون یهویی بود متعجب شدم.....
لی چان : ببخشید یهویی بود...
ت/ا: اشکال نداره ولی چون یهویی بود تعجب کردم... شب بخیر.... من دیگه باید برم تا مامانم صداش در نیومده
لی چان : شب بخیر خواب های خوب ببینی... من رفتم بای
رفتم تو اتاقم کیفمو گزاشتم و لباسامو عوض کردم....
ا/ت: لی چان...؟!
لی چان : تو.. تو
ا/ت :خیلی وقته هم دیگه رو ندیدیم...
لی چان : تو اینجا چیکار میکنی..؟ چرا اومدی اینجا..
ا/ت:من اتفاقی اینجام.....( ا/ت لی چان رو بغل میکنه)
دلم برات تنگ شده بود.. تو هم همین طور؟
لی چان : (با بغض) نه من دلم اصلا تنگ نشده بود.. چطور روت میشه همین جوری منو بغل کنی.. بعد اون همه بلا که سرم آوردی.....
( گذشته ی بین لی چان و ا/ت)
تو حیاط نشته بودم منتظر یکی بودم......
ا/ت: هی... لی چان... اینجام
لی چان : سلام فسقلی من...
ا/ت: چی شد تست دادی؟
لی چان : آره... نتیجه ها فردا میاد هنوز معلوم نیست که انتخاب شدم یا نه...
ا/ت: امید وارم قبول بشی...
لی چان : وقتی دوست دخترم اینو میگه درست میشه دیگه... دوست داری امشب بریم بیرون
ا/ت: چرا که نه کجا بریم؟
لی چان : اممم شهربازی چطوره؟
ا/ت : عالیه
بعد مدرسه با لی چان رفتیم بیرون. بهمون خوش. گذشت. اون منو تا دم در خونه همراهی کرد.....
لی چان : خب.. اینم از امروز
ا/ت: ممنون خیلی خوش گذشت... خب باید اینجا از هم جدا بشیم...
لی چان: نمیتونم صبر کنم تا فردا بشه دوباره ببینمت...
ا/ت: فقط 10 ساعت دیگه صبر کن باز همو میبینیم...
لی چان : میخوام یک هدیه که هیچ وقت بهت ندادم بدم..
لی چان دستمو گرفت و کشید سمت خودش. هدیه یک بوسه بود. چون یهویی بود متعجب شدم.....
لی چان : ببخشید یهویی بود...
ت/ا: اشکال نداره ولی چون یهویی بود تعجب کردم... شب بخیر.... من دیگه باید برم تا مامانم صداش در نیومده
لی چان : شب بخیر خواب های خوب ببینی... من رفتم بای
رفتم تو اتاقم کیفمو گزاشتم و لباسامو عوض کردم....
۱۰.۳k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.