پدر خوانده پارت ۲۸
ناخداگاه لبخندی روی صورت پسر اومد برگشت و آغوش گمشو مهمون دختر کرد
کوک:باید برم کوچولو
ات:یه مشکلی داری،میخوای باهام حرف بزنی؟ میدونم کوچولو ام اما میتونم درکت کنم،حداقل کار
کوک:هوا داره تاریک میشه برو خونتون
ات:تو هم بیا، میدونم میری دعوات میکنن بیا لطفا
کوک:باشه پس بریم*لبخند*(عرررررررر گریم افتاد🥲)
راوی:وارد خونه شدن دختر دست پسرو گرفت و با اشتیاق اتاقشو نشون داد پسر در کمال تعجب بود دختر ۱۰ ساله انقدر مرتب؟ مامان و باباش وارد خونه شدن با دیدن پسر شکه شدن دختر چیزی در گوشه مادر و پدرش زمزمه کرد که راضی شدن
روز ها گذشت پسر هر روز به دیدن دختر کوچولو مون میرفت یه جورایی وابسته شده بود بهش باعث میشد هر روز لبخند بزنه و بلندبلند بخنده و خب این خیلی خوب بود برای پیری که افسرده بود و مادر و پدرش فشار میاوردن که درس بخونه الان اون یه دوست داشت که ۷ سال ازش کوچیک تر بود ولی اصلا براش مهم نبود که چند سالشه
یه شب برای شام به خونه دختر دعوت شد لباس خوب و مرتبی پوشید و رسید رد خونه،زنگ و زد و با دیدن کوچولوش خم شد تا اونو بغل کنه روی صندلی نشستن و مشغول خوردن غذا بودن که مادر بلند میشه میره توی آشپزخانه بعد....آتیش!
میپرسید علتش چیه؟ چک نکرده بود ببینه گاز کامل روشن شده یا نه و علت آتیش سوزی شد پسر دخترک رو بغل کرد و از خونه خارج شدند...سوخت!
هر چی بود و نبود سوخت... دختر از شدت شکی که بهش وارد شده بود فراموشی گرفت جانگکوک هم که دید خانواده ای نداره و اون انقدر بهش لطف کرده با مادر و پدرش صحبت کرد تا اونو به خونشون پناه بدن
این بود ماجرایی که یه عمر ازش بی خبر بود!
×پایان فلش بک
_نفس عمیقی کشیدم به ات نگاه کردم آروم آروم اشک میریخت داغ دلم تازه شد بغلش کردم و سرشو بوسیدم هیچ واکنشی نشون نمیداد فقد مثل چوب به جلوش خیره شده بود و اشک میریخت
ات:اون...زنی که توی خوابم هق جیغ میکشید ... مامانم بود؟ بابام...هق دا...داشت آتیش خاموش می کرد...دیگه....دیگه ندیدم کجان هق مامان و بابام چرا مردن؟*گریه شدیددددد*
کوک:آروم باش ات تقصیر منهکه نجاتشون ندادم
ات:چ..چرا این همه وقت بهمنگفتی*گریه*
کوک:چون....میترسیدم ولم کنی
ات:من....من...نمیدونم چیکارگنم الان تکلیفم چیه؟
کوک:میتونی...منو دوست داشته باشی؟
ات:آخه من...یه عمر به چشم پدر بهت نگاه کردم الان چجوری ....
کوک:فکر میکنی....نمیتونی
ات:بهم زمان بده
کوک:باشه
کوک:باید برم کوچولو
ات:یه مشکلی داری،میخوای باهام حرف بزنی؟ میدونم کوچولو ام اما میتونم درکت کنم،حداقل کار
کوک:هوا داره تاریک میشه برو خونتون
ات:تو هم بیا، میدونم میری دعوات میکنن بیا لطفا
کوک:باشه پس بریم*لبخند*(عرررررررر گریم افتاد🥲)
راوی:وارد خونه شدن دختر دست پسرو گرفت و با اشتیاق اتاقشو نشون داد پسر در کمال تعجب بود دختر ۱۰ ساله انقدر مرتب؟ مامان و باباش وارد خونه شدن با دیدن پسر شکه شدن دختر چیزی در گوشه مادر و پدرش زمزمه کرد که راضی شدن
روز ها گذشت پسر هر روز به دیدن دختر کوچولو مون میرفت یه جورایی وابسته شده بود بهش باعث میشد هر روز لبخند بزنه و بلندبلند بخنده و خب این خیلی خوب بود برای پیری که افسرده بود و مادر و پدرش فشار میاوردن که درس بخونه الان اون یه دوست داشت که ۷ سال ازش کوچیک تر بود ولی اصلا براش مهم نبود که چند سالشه
یه شب برای شام به خونه دختر دعوت شد لباس خوب و مرتبی پوشید و رسید رد خونه،زنگ و زد و با دیدن کوچولوش خم شد تا اونو بغل کنه روی صندلی نشستن و مشغول خوردن غذا بودن که مادر بلند میشه میره توی آشپزخانه بعد....آتیش!
میپرسید علتش چیه؟ چک نکرده بود ببینه گاز کامل روشن شده یا نه و علت آتیش سوزی شد پسر دخترک رو بغل کرد و از خونه خارج شدند...سوخت!
هر چی بود و نبود سوخت... دختر از شدت شکی که بهش وارد شده بود فراموشی گرفت جانگکوک هم که دید خانواده ای نداره و اون انقدر بهش لطف کرده با مادر و پدرش صحبت کرد تا اونو به خونشون پناه بدن
این بود ماجرایی که یه عمر ازش بی خبر بود!
×پایان فلش بک
_نفس عمیقی کشیدم به ات نگاه کردم آروم آروم اشک میریخت داغ دلم تازه شد بغلش کردم و سرشو بوسیدم هیچ واکنشی نشون نمیداد فقد مثل چوب به جلوش خیره شده بود و اشک میریخت
ات:اون...زنی که توی خوابم هق جیغ میکشید ... مامانم بود؟ بابام...هق دا...داشت آتیش خاموش می کرد...دیگه....دیگه ندیدم کجان هق مامان و بابام چرا مردن؟*گریه شدیددددد*
کوک:آروم باش ات تقصیر منهکه نجاتشون ندادم
ات:چ..چرا این همه وقت بهمنگفتی*گریه*
کوک:چون....میترسیدم ولم کنی
ات:من....من...نمیدونم چیکارگنم الان تکلیفم چیه؟
کوک:میتونی...منو دوست داشته باشی؟
ات:آخه من...یه عمر به چشم پدر بهت نگاه کردم الان چجوری ....
کوک:فکر میکنی....نمیتونی
ات:بهم زمان بده
کوک:باشه
۵۳.۴k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.