فیک عشق و نفرت ارن و لیوای
#عشق_و_نفرت
پارت 1
لیوای:«بیشعور!»
ارن:«عمته!» و فرار کرد
لیوای:«اههه....از دستتو بشر..»
ارمین از پشت امد از کله لیوای زد و رفت.
°فردای ان روز
* ارن و لیوای تو کلاس درحال دعوا بودن
*برای اطلاع بیشتر:لیوای و ارن همیشه درحال دعوا هستن. دقیقا عین دشمن ها.(من مینویسم فردا ، امروز، دعوا کردن، اما اونا همیشه درحال دعواان)*
لیوای ، اروین، جان وارد کلاس شدن و با دیدن لیوای سمت او رفتن.
ارن مشغول خواندن کتاب بود که لیوای کتابش را گرفت و زمین پرت کرد.
ارن:«هیی! عنترر»
لیوای با شنیدن فش ارن، عصبی شد و شروع کرد به زدن ارن . جان و اروین هم با دیدن این صحنه، لیوای را همراهی کردن و شروع کردن به زدن ارن.
ویو ارن؛ یهو دیدم سه تایی بهم حمله کردن. نمیدونستم چیکار کنم و فقط اخ اوخ میکردم. خیلی زورشون زیاد بود و خیلی محکم محکم داشتن منو میزدن . که یهو هیچی نفهمیدمو........
۳۰ دقیقا بعد
ویو ارن؛ صدای معلم رو میشندیدم. چشمامو باز کردم و دیدم که معلم علوممون داره لیوای رو دعوا میکنه. چشمامو کامل باز کردم سعی کردم به حرف های اونا توجه کنم.
معلم:«لیوای! ببین تو دیگه بزرگ شدی از این کار هات بکش بیرون دیگه ...ببین.... »
یهو لیوای با دست اش علامت ایستادن داد و گفت:«خانم من بی دلیل نزدمش!»
معلم:«به هر طریقی باید خون سردیتو حفظ کنی لیوای!»
لیوای تا خواست حرف بزنه، ارن گفت:«هی! اینجا چه خبره؟؟»
معلم چرخید و به ارن نگاه کرد و با نگاخی خشمگین به سمت لیوای برگشت و ابرویی بالا برد و سمت ارن رفت و گفت:«هی! ارن! حالت خوبه؟»
ارن کمی گیج شد و با استرس گفت:«ام...اهاا....دوباره این مریضی ....ای بابا»
معلم گیج شد و گفت:«ارن؟ منظورت از مریضی چیه؟»
ارن:«راستش من یه مریضی دارم که یهو سرم جایی بخوره بیهوش میشم! و امروز هم لیوای منو از شوخی هولم داد»
معلم:«یعنی میگی لیوای هیچ تقصیری نداره؟»
ارن:«نه!»
معلم:«خوبه! پس من میرم برای درس....و لیوای کنارت میمونه»
ارن تا این حرف معلم رو شنید ، سمت لیوای برگشت و با ترس بهش نگاه کرد.
لیوای با لبخند شیطانی نگاه میکرد.
معلم رفت بیرون و بعد از بستن در، ارن التماس کرد و گفت:«لطفا منو دوباره نزن!!دیدی! دیدی که چجوری دروغ گفتمو نجاتت دادم! هی....لطفا!»
لیوای تا دیدی ارن کلی التماس میکند، شروع کرد به.........
پایان
ادامه دارد
پارت 1
لیوای:«بیشعور!»
ارن:«عمته!» و فرار کرد
لیوای:«اههه....از دستتو بشر..»
ارمین از پشت امد از کله لیوای زد و رفت.
°فردای ان روز
* ارن و لیوای تو کلاس درحال دعوا بودن
*برای اطلاع بیشتر:لیوای و ارن همیشه درحال دعوا هستن. دقیقا عین دشمن ها.(من مینویسم فردا ، امروز، دعوا کردن، اما اونا همیشه درحال دعواان)*
لیوای ، اروین، جان وارد کلاس شدن و با دیدن لیوای سمت او رفتن.
ارن مشغول خواندن کتاب بود که لیوای کتابش را گرفت و زمین پرت کرد.
ارن:«هیی! عنترر»
لیوای با شنیدن فش ارن، عصبی شد و شروع کرد به زدن ارن . جان و اروین هم با دیدن این صحنه، لیوای را همراهی کردن و شروع کردن به زدن ارن.
ویو ارن؛ یهو دیدم سه تایی بهم حمله کردن. نمیدونستم چیکار کنم و فقط اخ اوخ میکردم. خیلی زورشون زیاد بود و خیلی محکم محکم داشتن منو میزدن . که یهو هیچی نفهمیدمو........
۳۰ دقیقا بعد
ویو ارن؛ صدای معلم رو میشندیدم. چشمامو باز کردم و دیدم که معلم علوممون داره لیوای رو دعوا میکنه. چشمامو کامل باز کردم سعی کردم به حرف های اونا توجه کنم.
معلم:«لیوای! ببین تو دیگه بزرگ شدی از این کار هات بکش بیرون دیگه ...ببین.... »
یهو لیوای با دست اش علامت ایستادن داد و گفت:«خانم من بی دلیل نزدمش!»
معلم:«به هر طریقی باید خون سردیتو حفظ کنی لیوای!»
لیوای تا خواست حرف بزنه، ارن گفت:«هی! اینجا چه خبره؟؟»
معلم چرخید و به ارن نگاه کرد و با نگاخی خشمگین به سمت لیوای برگشت و ابرویی بالا برد و سمت ارن رفت و گفت:«هی! ارن! حالت خوبه؟»
ارن کمی گیج شد و با استرس گفت:«ام...اهاا....دوباره این مریضی ....ای بابا»
معلم گیج شد و گفت:«ارن؟ منظورت از مریضی چیه؟»
ارن:«راستش من یه مریضی دارم که یهو سرم جایی بخوره بیهوش میشم! و امروز هم لیوای منو از شوخی هولم داد»
معلم:«یعنی میگی لیوای هیچ تقصیری نداره؟»
ارن:«نه!»
معلم:«خوبه! پس من میرم برای درس....و لیوای کنارت میمونه»
ارن تا این حرف معلم رو شنید ، سمت لیوای برگشت و با ترس بهش نگاه کرد.
لیوای با لبخند شیطانی نگاه میکرد.
معلم رفت بیرون و بعد از بستن در، ارن التماس کرد و گفت:«لطفا منو دوباره نزن!!دیدی! دیدی که چجوری دروغ گفتمو نجاتت دادم! هی....لطفا!»
لیوای تا دیدی ارن کلی التماس میکند، شروع کرد به.........
پایان
ادامه دارد
۱.۴k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.