داستان تعریف میکنم :)
توی یکی از شهر های ژاپن یه خانواده فقیر زندگی میکردن اونا یه دختر ۶ ساله به نام توشی داشتن پدر خانواده اعتیاد به الکل داشت و توشی هم مادرش مرده بود و مجبور بود با مادر خوندش زندگی کنه یه شب وقتی مادر خونده توشی داشت میز رو گرد گیری میکرد اتفاقی دستش خورد به تنها شیشه الکلی که پدر توشی با کلی زحمت بدستش آورده بود شیشه به زمین افتاد و شکست همون موقع پدر توشی میاد خونه و وقتی میبینه شیشه الکلش نابود شده خیلی عصبانی میشه و سر مادر خونده توشی داد میزنه مادر خونده بدجنس توشی هم کاری که کرده بود و میندازه گردنه توشی اون شب توشی از پدرش کلی کتک میخوره جوری که استخون دست راست و مچ پای چپش میشکنه توشی از شدت درد و ترس فریاد میکشید و از خونه به سمت جنگل فرار کرد اون توی جنگل گم شد گروه تجسس نتونستن توشی یا حتی جسدشو پیدا کنن اونا به خانواده ش گفتن حتماً گرگ ها یا حیوانات درنده ی توی جنگ بهش حمله کردن و جسدشم خوردن
ولی.... هنوز که هنوزه مردم وقتی برای گردش به اون جنگل میرن دختر ۶ ساله ای رو میبینن که داره با درختای جنگل حرف میزنه و وقتی بهش نزدیک میشن توی باد و هوای جنگل ناپدید میشه
ولی.... هنوز که هنوزه مردم وقتی برای گردش به اون جنگل میرن دختر ۶ ساله ای رو میبینن که داره با درختای جنگل حرف میزنه و وقتی بهش نزدیک میشن توی باد و هوای جنگل ناپدید میشه
۶۸۶
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.