روزی روزگاری عشق ... part 5 ... فصل 2
جانگ می : پس چی ؟
لونا : هیچی
جانگ می : ببین من سعی دارم برات هم پدر باشم هم مادر اگه ناراحتی بهم بگو
لونا : بهت بگم به بابا بگی ژود بیاد میگی ؟
جانگ می : با بابات در تماس نیستم * اخم و جدی
لونا : چلا ؟
جانگ می : بابایی کار داره زود برمیگرده
لونا : باشه * لبخند
مثل همیشه تا صب نخوابیده بود تو فکر بود پاهاش روی میز بودن و روی صندلی چرخ دارش لم داده بود
با صدای در به خودش اومد
تهیونگ : بیا تو
... : قربان محموله ای که خواسته بودید رسید
تهیونگ : اها باشه
... : اجازه هست یه سوال ازتون بپرسم ؟
تهیونگ : هوم ؟
... : هنوزم دنبال اون خانم میگردید؟
تهیونگ : کدوم خانوم ؟
... : همون دختر که چند سال پیش خیلی در گیر پیدا کردنش بودید
تهیونگ : خب ؟
... : فهمیدیم کجاس
تهیونگ : کجاس ؟
... : مکان زندگیه دقیقشو نمیدونیم چون از یه مکان یهو غیب میشه ولی میدونیم توی همین شهره چندین بار توی فروشگاه های بزرگ و سوپر مارکت های کوچیک دیده شده
تهیونگ : اها ... بیشتر تحقیق کنید ... این اطلاعات کافی نیست
... : چشم قربان
تهیونگ : حواستونم باشه امکان داره به هر صورتی بهمون حمله بشه
... : چشم
تهیونگ : خوبه ... دیگه میتونی بری
بعد از رفتن اون بلند شد و روی مبل داخل اتاق دراز کشید
باید چند ساعتی میخوابید به یه نقشه نیاز داشت و برای نقشه باید فکر میکرد
اما چون چند روز پشت سر هم نخوابیده بود نمی تونست درست فکر کنه
همین که چشم هاشو روی هم میزاشت اون چهره جلوش ظاهر میشد
اون چشم های قهوه ایه تیره
لب های صورتی متمایل به قرمز
بینیه متوسط و مناسب صورتش
مژه های بلندش
درسته این چهره ی عروسکش بود
چهره ی دختری که چند سال از دیدنش محروم شد
چی میشد اگه اون روز تو روی باباش در میومد
اگه از خونه فرار میکرد بهتر نبود ؟
تمام فکرش شده بود سناریو ساختن برای اون موقعیت
یه امید کوچولویی اون اعماق دلش بود که بالا خره اونو پیدا میکنه و برمیگردونه
اگه ازدواج کرده بود شوهرشو میکشت
اگه با کسی تو رابطه بود طرفو ول نمیکرد
چشماشو باز کرد و افکار مسخرشو پس زد
...
لایک : ۱۳
کامنت: ۶
لونا : هیچی
جانگ می : ببین من سعی دارم برات هم پدر باشم هم مادر اگه ناراحتی بهم بگو
لونا : بهت بگم به بابا بگی ژود بیاد میگی ؟
جانگ می : با بابات در تماس نیستم * اخم و جدی
لونا : چلا ؟
جانگ می : بابایی کار داره زود برمیگرده
لونا : باشه * لبخند
مثل همیشه تا صب نخوابیده بود تو فکر بود پاهاش روی میز بودن و روی صندلی چرخ دارش لم داده بود
با صدای در به خودش اومد
تهیونگ : بیا تو
... : قربان محموله ای که خواسته بودید رسید
تهیونگ : اها باشه
... : اجازه هست یه سوال ازتون بپرسم ؟
تهیونگ : هوم ؟
... : هنوزم دنبال اون خانم میگردید؟
تهیونگ : کدوم خانوم ؟
... : همون دختر که چند سال پیش خیلی در گیر پیدا کردنش بودید
تهیونگ : خب ؟
... : فهمیدیم کجاس
تهیونگ : کجاس ؟
... : مکان زندگیه دقیقشو نمیدونیم چون از یه مکان یهو غیب میشه ولی میدونیم توی همین شهره چندین بار توی فروشگاه های بزرگ و سوپر مارکت های کوچیک دیده شده
تهیونگ : اها ... بیشتر تحقیق کنید ... این اطلاعات کافی نیست
... : چشم قربان
تهیونگ : حواستونم باشه امکان داره به هر صورتی بهمون حمله بشه
... : چشم
تهیونگ : خوبه ... دیگه میتونی بری
بعد از رفتن اون بلند شد و روی مبل داخل اتاق دراز کشید
باید چند ساعتی میخوابید به یه نقشه نیاز داشت و برای نقشه باید فکر میکرد
اما چون چند روز پشت سر هم نخوابیده بود نمی تونست درست فکر کنه
همین که چشم هاشو روی هم میزاشت اون چهره جلوش ظاهر میشد
اون چشم های قهوه ایه تیره
لب های صورتی متمایل به قرمز
بینیه متوسط و مناسب صورتش
مژه های بلندش
درسته این چهره ی عروسکش بود
چهره ی دختری که چند سال از دیدنش محروم شد
چی میشد اگه اون روز تو روی باباش در میومد
اگه از خونه فرار میکرد بهتر نبود ؟
تمام فکرش شده بود سناریو ساختن برای اون موقعیت
یه امید کوچولویی اون اعماق دلش بود که بالا خره اونو پیدا میکنه و برمیگردونه
اگه ازدواج کرده بود شوهرشو میکشت
اگه با کسی تو رابطه بود طرفو ول نمیکرد
چشماشو باز کرد و افکار مسخرشو پس زد
...
لایک : ۱۳
کامنت: ۶
۵.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.