زندگی سیاه سفید من... پارت¹⁴

خلاصه از روی تختش بلند شدمو رفتم سرویس بهداشتی بعد هم لباسامو عوض کردمو رفتم سر میز صبحونه. مامان شهریار هم سر میز نشسته بود رفتم و نشستمو صبح به خیر هم گفتم مامانش هم جوابمو با یه صبح بخیر جواب داد هنوز یه لقمه هم از گلوم پایین نرفته بود که یکی در زد اخه اول صبح کی میتونه باشه من بلند شدمو درو باز کردم درو که باز کردم خیلی جا خوردم بابا بود اما اینجا چکار میکرد دستمو گرفتو گفت دختره ی چشم سفید خجالت نمیکشی رفتی خونه یه مرد غریبه شهریار با صدای داد بابا امدو مامانشم پشت سرش امد شهریار امد جلو گفت اینجا خونه یه مرد غریبه نیست اینجا قراره بشه خونه ی خودش قراره بشه عروس این خونه. بابا که خیلی جا خورده بود عصبی گفت غلط کرده من تصمیم میگیرم که با کی ازدواج کنه. منم بهم برخوردمو دستمو از دستش کشیدمو گفتم کی گفته شما تصمیم میگیری برای من تو و مامان زندگیمو خراب کردین. تا میخواست حرف بزنه عمون ندادمو ادامه دادم با بغض گفتم من به جای اینکه کنارتون باشم با هم بریم غذا بخوریم با هم فیلم ببینیم تنهایی این کارا رو کردم خودمو پشت خودمو گرفتم مشکل داشتم شما پیشم نبودین نبودین بگین بزار کمکت کنم الانم خودم انتخواب میکنم شما هیچ دخالتی نمیکنین نمیخوام دیگه ببینمتون میفهمین. هیچ کس حرفی نزد شهریار محکم بغلم کردو دستاشو دورم حلقه کرد انقدر ناراحت بودم که نمیتونستم بگم ولم کن چون واقعا نیاز داشتم به این بغل. شهریار سری تکون داد به طرفین و منو برد داخل مامان شهریار گفت به این نمیگن پدر بودن برای یه دختر که کلی حسرت تو دلش کاشتین. و بعد هم درو رو بابا بست.

{یک هفته بعد}

شهریار رفته بود بیرون کار داشت به من زنگ زده بود که ساعت ۷ اماده باشم میخواد بیاد دنبالم بریم شام بخوریم بیرون اصرار کردم که مامانشم بیاد اما قبول نکرد منم چیزی نگفتم. ۱٠ مونده بود به ۷ زنگ در به صدا امد رفتم درو باز کردم که یهو دیدم...

ادامه دارد...

دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم🙂🎈