part ²⁴🐻💕فصل دوم
اما همین که چشمام رو بستم در اتاق باز شد و با پیچیدن بوی عطر تند تیزی که به خوبی صاحبش رو میشناختم سعی کردم خودم رو به خواب بزنم تا شاید بیخیال بشه و بزاره بخوابم..
_خیلی اروم در اتاق رو بست و به کاترین که پلک هاش میپرید خیره شد! با خودش میگفت چی باعث شده با خودش فکر کنه میتونه اونو دور بزنه!
تهیونگ « بعد از اینکه کوک عین ماست کاترین رو فروخت تصمیم گرفتم برم سراغ کاترین و بیارمش پایین! فرستادن اون و کوک که خیلی برام عزیز بودن برای اون ماموریت اصلا خوشایند نبود و همش میترسیدم بلایی سرشون بیاد.. وارد اتاق شدم و به طرف تخت رفتم
تهیونگ « ببینم چی باعث شده با خودت فکر کنی میتونی منو بپیچونی؟
کاترین « همچنان سکوت
تهیونگ « میدونم بیداری پاشو کارت دارم... هوی کاتی
کاترین « سکوت
تهیونگ « اینجوری نمیشه..
کاترین « با حس معلق بودن توی هوا چشمام رو باز کردم و بلافاصله با پوزخند کیم مواجه شدم!
تهیونگ « وقتی با زبون خوش حرف گوش نمیکنی مجبور میشم بزور کارم رو انجام بدم!
کاترین « ضربان قلبم بالا رفته بود و هجوم خون روی صورتم رو حس میکردم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم « خودم میام... فقط بزارینم زمین
تهیونگ « بوسه ای روی پیشونیش زدم و گذاشتمش زمین... با چشمایی که اندازه پیاز شده بود بهم خیره شد...
کاترین « گرمی لب هاش روی پیشونیم باعث میشد پروانه های توی دلم کلی ورجه ورجه کنن... با قرار گرفتن دستش پشت کمرم و هل دادنم به جلو به خودم اومدم و دویدم پایین
تهیونگ « کیوت... جورج و جوری و بقیه بچه ها رو فرستادم دنبال نخود سیاه تا با کوک و کاترین تنها باشم و بتونم با این دوتا موجود فرا بشری دو کلوم حرف بزنم...
کوک « به به زوج وحشی دوست داشتنی مون تشریف اوردن
تهیونگ « خفه شو کار دارم باهاتون...
کاترین « پس بقیه چی؟
تهیونگ « من با شما دوتا کار دارم... خودتون خوب میدونید ماموریت فردا شب خیلی خطرناکه! چون هیچ جاسوسی زنده از مراسم های این باند بیرون نرفته! اینکه شما دوتا رو بفرستم تصمیم من نبود و فرمانده کل فرمان دادن! میخوام خوب گوشاتون رو باز کنید و ببینید چی میگم... اگه دیدین جونتون در خطره بی چون و چرا محل رو ترک میکنید... دلم نمیخواد حتی یه خط روتون بیفته یا خونی از دماغتون بریزه... شما دوتا بعد از آچا ارزشمند ترین افراد زندگی من هستید... مفهموم؟
کوک « نگران نباش.. جفتمون ماموریت های خطرناک تر از این رو رفتیم... مراقب بانو کیم اینده هستم
کاترین « ببین حاجی از اون روزی بترس که وسط عملیات شهیدت کنم بعد بندازمش گردن باند همسایه
کوک « وای وای ترسیدم...تو به فکر خودت باش... همسر عزیزتون امشب تشریف میبرن... اون موقع من میمونم و تو
کاترین « باکی نیست
_خیلی اروم در اتاق رو بست و به کاترین که پلک هاش میپرید خیره شد! با خودش میگفت چی باعث شده با خودش فکر کنه میتونه اونو دور بزنه!
تهیونگ « بعد از اینکه کوک عین ماست کاترین رو فروخت تصمیم گرفتم برم سراغ کاترین و بیارمش پایین! فرستادن اون و کوک که خیلی برام عزیز بودن برای اون ماموریت اصلا خوشایند نبود و همش میترسیدم بلایی سرشون بیاد.. وارد اتاق شدم و به طرف تخت رفتم
تهیونگ « ببینم چی باعث شده با خودت فکر کنی میتونی منو بپیچونی؟
کاترین « همچنان سکوت
تهیونگ « میدونم بیداری پاشو کارت دارم... هوی کاتی
کاترین « سکوت
تهیونگ « اینجوری نمیشه..
کاترین « با حس معلق بودن توی هوا چشمام رو باز کردم و بلافاصله با پوزخند کیم مواجه شدم!
تهیونگ « وقتی با زبون خوش حرف گوش نمیکنی مجبور میشم بزور کارم رو انجام بدم!
کاترین « ضربان قلبم بالا رفته بود و هجوم خون روی صورتم رو حس میکردم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم « خودم میام... فقط بزارینم زمین
تهیونگ « بوسه ای روی پیشونیش زدم و گذاشتمش زمین... با چشمایی که اندازه پیاز شده بود بهم خیره شد...
کاترین « گرمی لب هاش روی پیشونیم باعث میشد پروانه های توی دلم کلی ورجه ورجه کنن... با قرار گرفتن دستش پشت کمرم و هل دادنم به جلو به خودم اومدم و دویدم پایین
تهیونگ « کیوت... جورج و جوری و بقیه بچه ها رو فرستادم دنبال نخود سیاه تا با کوک و کاترین تنها باشم و بتونم با این دوتا موجود فرا بشری دو کلوم حرف بزنم...
کوک « به به زوج وحشی دوست داشتنی مون تشریف اوردن
تهیونگ « خفه شو کار دارم باهاتون...
کاترین « پس بقیه چی؟
تهیونگ « من با شما دوتا کار دارم... خودتون خوب میدونید ماموریت فردا شب خیلی خطرناکه! چون هیچ جاسوسی زنده از مراسم های این باند بیرون نرفته! اینکه شما دوتا رو بفرستم تصمیم من نبود و فرمانده کل فرمان دادن! میخوام خوب گوشاتون رو باز کنید و ببینید چی میگم... اگه دیدین جونتون در خطره بی چون و چرا محل رو ترک میکنید... دلم نمیخواد حتی یه خط روتون بیفته یا خونی از دماغتون بریزه... شما دوتا بعد از آچا ارزشمند ترین افراد زندگی من هستید... مفهموم؟
کوک « نگران نباش.. جفتمون ماموریت های خطرناک تر از این رو رفتیم... مراقب بانو کیم اینده هستم
کاترین « ببین حاجی از اون روزی بترس که وسط عملیات شهیدت کنم بعد بندازمش گردن باند همسایه
کوک « وای وای ترسیدم...تو به فکر خودت باش... همسر عزیزتون امشب تشریف میبرن... اون موقع من میمونم و تو
کاترین « باکی نیست
۱۱۷.۹k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.