قلب من ( پارت دوازدهم )
قلب من ( پارت دوازدهم )
* ویو ا/ت *
چشمام رو باز کردم....همه جارو تار میدیدم!
خدایا.....چم شدهههه؟!
یکم با دستام چشمام رو مالیدم تا درست شد!
دیدم رو تختم تو اتاقم....
الونا: ا/ت....حالت خوبه دختر؟!
ا/ت : اخخخخ سرم.....!
مینگ جو : چیزی یادت هس؟
ا/ت : نه....
الونا : بهش توضیح بدیم؟
مینگ جو: میترسم دوباره بیهوش شه!
ا/ت : چیو؟!
الونا : ( همون عکسو نشونش داد )
ا/ت : من باید اون دختره جنده رو پیدا کنم!
الونا : میدونم کجاست!
ا/ت : منم ببر پیشش، یالا!
مینگ جو اومد دستم رو گرفت و منو بلند کرد و با دخترا رفتیم سراغ اون گوریل بیریخت!
ا/ت : هی.....!
جسیکا : هوم.....چته باز؟
ا/ت: شوخیت گرفته؟!
جسیکا : یاااا....چته خو؟!
ا/ت : خودت بهتر میدونی!
جسیکا : آهان.....فهمیدم( پوزخند )
ا/ت : همین الان اون عکس کوفتی رو پاک میکنی!
جسیکا : متاسفمممممم!! ولی نمیشههههه!( خنده )
ا/ت : اوهوم.....بخند نمیشه رو الان حالیت میکنم!
جسیکا : چی؟!
یهو پریدم روش و هرچی سیلی بود و دلم میخواست بهش زدم!
دلم خنک شددددد!!!
معلم : اونحا چخبرههههه؟!!! ( با داد )
بچه ها دوره مون جمع شده بودن و نگاهمون میکردن!
که صدای معلم بلند شد..همه رفتن کنار ولی من هنور اونو میزدم!
معلم : بسهههعه...ا/تتتتت.....!!!! نکن! ( داد )
من انگار صدای کسی رو نمیشنیدم.....یا شایدم خودم رو زده بودم به کری ولی.....چی شد؟! چرا اینجوری شد، چرا اون پسره کوک اونجوری کرد؟! هااا؟!!!
دوتا معلم اومدن مارو از هم جدا کردن.....از کل صورت جسیکا خون میریخت!
معلم : ا/ت رو ببرین تو ماشین.....!!!
چند تا مرد اومدن و منو بلند کردن و گذاشتنم تو ماشین در هم بستن!
* ویو کوک *
چی؟!!!
چه اتفاقی واقعا افتاد؟!!
چی کار کردمممم؟!!!
تا به خودم اومدم دیدم ا/ت داره اون دختره رو میزنهههه!!!
واتتتت؟
معلما اومدن ا/ت رو گذاشتن تو ماشین.....یعنی کجا میخوان ببرنش؟!
نگرانش شدمم!
فقط به اون ماشینه خیره شده بودم.....
* ویو ا/ت، نیم ساعت بعد *
تو ماشین تنها نشسته بودم.....سرم گیج میرفت.....باید بگم بدترین اردوی دنیا بود!
البته همش تقصیر اون دختره و اون پسره کوکه!
وگرنه بهم خوش میگذشت.....!
خدایا......آخه اینم شانسهههه؟!!
با خودم حرف میزدم که یکی در ماشین رو باز کرد، اول فک کردم معلمه ولی........
هعی.....میدونم کمهههه.....حوصله ندارمممم باید بشینم ریاضی تمرین کنمممممم🗿😐🤌🏻
* ویو ا/ت *
چشمام رو باز کردم....همه جارو تار میدیدم!
خدایا.....چم شدهههه؟!
یکم با دستام چشمام رو مالیدم تا درست شد!
دیدم رو تختم تو اتاقم....
الونا: ا/ت....حالت خوبه دختر؟!
ا/ت : اخخخخ سرم.....!
مینگ جو : چیزی یادت هس؟
ا/ت : نه....
الونا : بهش توضیح بدیم؟
مینگ جو: میترسم دوباره بیهوش شه!
ا/ت : چیو؟!
الونا : ( همون عکسو نشونش داد )
ا/ت : من باید اون دختره جنده رو پیدا کنم!
الونا : میدونم کجاست!
ا/ت : منم ببر پیشش، یالا!
مینگ جو اومد دستم رو گرفت و منو بلند کرد و با دخترا رفتیم سراغ اون گوریل بیریخت!
ا/ت : هی.....!
جسیکا : هوم.....چته باز؟
ا/ت: شوخیت گرفته؟!
جسیکا : یاااا....چته خو؟!
ا/ت : خودت بهتر میدونی!
جسیکا : آهان.....فهمیدم( پوزخند )
ا/ت : همین الان اون عکس کوفتی رو پاک میکنی!
جسیکا : متاسفمممممم!! ولی نمیشههههه!( خنده )
ا/ت : اوهوم.....بخند نمیشه رو الان حالیت میکنم!
جسیکا : چی؟!
یهو پریدم روش و هرچی سیلی بود و دلم میخواست بهش زدم!
دلم خنک شددددد!!!
معلم : اونحا چخبرههههه؟!!! ( با داد )
بچه ها دوره مون جمع شده بودن و نگاهمون میکردن!
که صدای معلم بلند شد..همه رفتن کنار ولی من هنور اونو میزدم!
معلم : بسهههعه...ا/تتتتت.....!!!! نکن! ( داد )
من انگار صدای کسی رو نمیشنیدم.....یا شایدم خودم رو زده بودم به کری ولی.....چی شد؟! چرا اینجوری شد، چرا اون پسره کوک اونجوری کرد؟! هااا؟!!!
دوتا معلم اومدن مارو از هم جدا کردن.....از کل صورت جسیکا خون میریخت!
معلم : ا/ت رو ببرین تو ماشین.....!!!
چند تا مرد اومدن و منو بلند کردن و گذاشتنم تو ماشین در هم بستن!
* ویو کوک *
چی؟!!!
چه اتفاقی واقعا افتاد؟!!
چی کار کردمممم؟!!!
تا به خودم اومدم دیدم ا/ت داره اون دختره رو میزنهههه!!!
واتتتت؟
معلما اومدن ا/ت رو گذاشتن تو ماشین.....یعنی کجا میخوان ببرنش؟!
نگرانش شدمم!
فقط به اون ماشینه خیره شده بودم.....
* ویو ا/ت، نیم ساعت بعد *
تو ماشین تنها نشسته بودم.....سرم گیج میرفت.....باید بگم بدترین اردوی دنیا بود!
البته همش تقصیر اون دختره و اون پسره کوکه!
وگرنه بهم خوش میگذشت.....!
خدایا......آخه اینم شانسهههه؟!!
با خودم حرف میزدم که یکی در ماشین رو باز کرد، اول فک کردم معلمه ولی........
هعی.....میدونم کمهههه.....حوصله ندارمممم باید بشینم ریاضی تمرین کنمممممم🗿😐🤌🏻
۱۵.۷k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.