پارت۴ (داستان عشق قدیمی ما)
ا/ت:
عکس توی دستم بود با اینکه هیچ خاطراتی از اون موقع ندارم ولی حس خوبی بهم میداد انگار وسوسم میکرد که دوباره باهاش باشم ولی الان خیلی گذشته از اون موقع مطمئنا
بلاخره صدای بابام اومد که داشت با مادرم و خواهرم حرف می زد معلوم بود عصبی بود ولی صداش نمیومد تا اینکه آخرین جملشو بلند گفت و منم شنیدم گفت: حالا این پسر عذاب وجدان گرفته که برگشته سمت دختر من(عصبی)
منظورشو نفهمیدم ولی سریع از اتاقم بیرون اومدم و رفتم پیش بابام و گفتم: مگه قبلا چیکار کرده ؟
گفت: دخترقشنگم مگه مادرت نگفت دیگه ادامه ندی چی میخوای؟برو به کارات برس چیز مهمی نیست
گفتم: اگه مهم نیست چرا حرص می خوری؟چرا مامان و میرا میترسن چیزی راجب تهیونگ بهم بگن؟
بابای ا/ت: برو پی کارت دیگه تکرار نمی کنما
فکر می کرد من می ترسم ؟ من ؟ کسی که وقتی چشماشو باز کرد متوجه شد هیچ احساسی به اطرافیانش نداره حالا میخوان بترسوننش؟ محکم ایستادم و گفتم: ببین پدر جان من از روزی که چشمم رو باز کردم چیزی به اسم احساس درونم نبود مهم نیست چه احساسی باشه الانم احساسی به اسم ترس توی من وجود نداره یا بهم میگی داستان چیه یا خودم هرجور شده می فهمم
بابای ا/ت: اع؟ اینطوریه ؟ باشه هر غلطی میخوای بکن اصلا خودت برو مدرسه تو چی میفهمی ما چندین ماه پشت پنجره اتاقت انتظار کشیدیم تا بیدار شدی مگه تو می فهمی پدر بودن چه شکلیه مگه تو برای بچت نگران میشی مگه تو اصلا بچه ای داری؟(عصبی)
ا/ت: نه...ندارم...بچه ای ندارم که درکت کنم از کسی که قبلنه تورو به یاد نمیاره نخواه درکت کنه لطفا
رفتم توی اتاقم تصمیم گرفتم با تهیونگ حرف بزنم پس داشتم به حرفایی که فردا قراره بهش بگم فکر می کردم
مهم نیست چقد آدم بدی باشه میخوام باهاش باشم شاید اون تنها راهیه که بفهمم من کی بودم
بله ادمین حوصلش سر رفت پارت گذاشت
عکس توی دستم بود با اینکه هیچ خاطراتی از اون موقع ندارم ولی حس خوبی بهم میداد انگار وسوسم میکرد که دوباره باهاش باشم ولی الان خیلی گذشته از اون موقع مطمئنا
بلاخره صدای بابام اومد که داشت با مادرم و خواهرم حرف می زد معلوم بود عصبی بود ولی صداش نمیومد تا اینکه آخرین جملشو بلند گفت و منم شنیدم گفت: حالا این پسر عذاب وجدان گرفته که برگشته سمت دختر من(عصبی)
منظورشو نفهمیدم ولی سریع از اتاقم بیرون اومدم و رفتم پیش بابام و گفتم: مگه قبلا چیکار کرده ؟
گفت: دخترقشنگم مگه مادرت نگفت دیگه ادامه ندی چی میخوای؟برو به کارات برس چیز مهمی نیست
گفتم: اگه مهم نیست چرا حرص می خوری؟چرا مامان و میرا میترسن چیزی راجب تهیونگ بهم بگن؟
بابای ا/ت: برو پی کارت دیگه تکرار نمی کنما
فکر می کرد من می ترسم ؟ من ؟ کسی که وقتی چشماشو باز کرد متوجه شد هیچ احساسی به اطرافیانش نداره حالا میخوان بترسوننش؟ محکم ایستادم و گفتم: ببین پدر جان من از روزی که چشمم رو باز کردم چیزی به اسم احساس درونم نبود مهم نیست چه احساسی باشه الانم احساسی به اسم ترس توی من وجود نداره یا بهم میگی داستان چیه یا خودم هرجور شده می فهمم
بابای ا/ت: اع؟ اینطوریه ؟ باشه هر غلطی میخوای بکن اصلا خودت برو مدرسه تو چی میفهمی ما چندین ماه پشت پنجره اتاقت انتظار کشیدیم تا بیدار شدی مگه تو می فهمی پدر بودن چه شکلیه مگه تو برای بچت نگران میشی مگه تو اصلا بچه ای داری؟(عصبی)
ا/ت: نه...ندارم...بچه ای ندارم که درکت کنم از کسی که قبلنه تورو به یاد نمیاره نخواه درکت کنه لطفا
رفتم توی اتاقم تصمیم گرفتم با تهیونگ حرف بزنم پس داشتم به حرفایی که فردا قراره بهش بگم فکر می کردم
مهم نیست چقد آدم بدی باشه میخوام باهاش باشم شاید اون تنها راهیه که بفهمم من کی بودم
بله ادمین حوصلش سر رفت پارت گذاشت
۱۰.۲k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.