𝐏𝟏𝟏
𝐏𝟏𝟏
& آبجی کجا رفتین؟
_ فرار کردم دیگه.
میتونست نفس های داغ و عصبانی جونگ کوک و از پای تلفن حس کنه: گفتی باهاش س*ک*س داشتی. ادامشو نگفتی.
_ چیزی برای گفتن نبود. بعدشم من هرچقدر دلم بخواد توضیح میدم.
& اه از دست تو.
_ فردا بیا کلبه ی منو تهیونگ. برات لوکیشن میفرستم. منتظرتم میبینمت.
تلفن رو قطع کرد و با شیطنت به طرف دوست پسر منتظر توی ماشین برگشت: مشکلی که نداری؟
+ من با برادر زنم؟ معلومه که نه. میخوای بریم برای فردا خرید کنیم؟
_ آره.
پرش زمانی به شب :
+ میشه یه سوال بکنم؟
درحالی که داشت خریدارو مرتب میکرد گفت : بله. جانم عزیزم؟
تهیونگ بلند شد تا بهش کمک کنه و ادامه داد : به نظرت اگه بیام برای قصد ازدواج، خانوادت قبول میکنن؟
ا.ت برگشت : قصد ازدواج؟
به چشماش خیره شد و گفت : آره. تو که میدونی......
سرشو برد تو گردن دختر و ادامه داد : من فقط تورو میخوام بیبی.
_ منم همینطور ولی..... خانواده هامون.
+ اونارو ول کن بیبی. مگه ما انسان نیستیم؟ میتونیم فرار کنیم. مگه باخانواده هامون بودن چی بهمون داده جز رنج و تحمل گیر دادن و ها سرزنش های بیخودشون. بزار بدون ما هر غلطی میخوام بکنن.
ا.ت دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و با لبخند گفت : درست میگی.
گونشو بوسید و ادامه داد : ولی بیا تا یه مدت که با همیم از خانواده هامون نگیم. نظرت چیه؟
تهیونگ که داشت مارک های زیادی روی گردن دختر میزاشت گفت : موافقم.
دخترو چسبوند به دیوار و گفت : بیبی دلم برای بدنت تنگ شده. نظرت چیه یه راند و امشب بریم؟
دختر خندید و گفت : فکرشم نکن.
تهیونگ با حالتی کیوت گفت : ولی چرا؟
_ میخوای فردا با دل درد از داداشم پذیرایی کنم و بهم بگه چی شده و من بگم چیزی نیست. فقط با دوست پسرم س*ک*س داشتم. به نظرت منو مورد عنایت الهی قرار نمیده؟
تهیونگ بوسه ای به لبای دختر زد و گفت : راست میگی حواسم نبود؟ ( دستپاچه مانند)
دختر صورت تهیونگ رو قاب گرفت و گفت : ولی هرچقدر که بخوای میتونی منو ببوسی. یادت نرفته که ؟ من تا آخر عمرم مال تو هستم و خواهم بود...........
لایک یادتون نره 💖💖💖
& آبجی کجا رفتین؟
_ فرار کردم دیگه.
میتونست نفس های داغ و عصبانی جونگ کوک و از پای تلفن حس کنه: گفتی باهاش س*ک*س داشتی. ادامشو نگفتی.
_ چیزی برای گفتن نبود. بعدشم من هرچقدر دلم بخواد توضیح میدم.
& اه از دست تو.
_ فردا بیا کلبه ی منو تهیونگ. برات لوکیشن میفرستم. منتظرتم میبینمت.
تلفن رو قطع کرد و با شیطنت به طرف دوست پسر منتظر توی ماشین برگشت: مشکلی که نداری؟
+ من با برادر زنم؟ معلومه که نه. میخوای بریم برای فردا خرید کنیم؟
_ آره.
پرش زمانی به شب :
+ میشه یه سوال بکنم؟
درحالی که داشت خریدارو مرتب میکرد گفت : بله. جانم عزیزم؟
تهیونگ بلند شد تا بهش کمک کنه و ادامه داد : به نظرت اگه بیام برای قصد ازدواج، خانوادت قبول میکنن؟
ا.ت برگشت : قصد ازدواج؟
به چشماش خیره شد و گفت : آره. تو که میدونی......
سرشو برد تو گردن دختر و ادامه داد : من فقط تورو میخوام بیبی.
_ منم همینطور ولی..... خانواده هامون.
+ اونارو ول کن بیبی. مگه ما انسان نیستیم؟ میتونیم فرار کنیم. مگه باخانواده هامون بودن چی بهمون داده جز رنج و تحمل گیر دادن و ها سرزنش های بیخودشون. بزار بدون ما هر غلطی میخوام بکنن.
ا.ت دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و با لبخند گفت : درست میگی.
گونشو بوسید و ادامه داد : ولی بیا تا یه مدت که با همیم از خانواده هامون نگیم. نظرت چیه؟
تهیونگ که داشت مارک های زیادی روی گردن دختر میزاشت گفت : موافقم.
دخترو چسبوند به دیوار و گفت : بیبی دلم برای بدنت تنگ شده. نظرت چیه یه راند و امشب بریم؟
دختر خندید و گفت : فکرشم نکن.
تهیونگ با حالتی کیوت گفت : ولی چرا؟
_ میخوای فردا با دل درد از داداشم پذیرایی کنم و بهم بگه چی شده و من بگم چیزی نیست. فقط با دوست پسرم س*ک*س داشتم. به نظرت منو مورد عنایت الهی قرار نمیده؟
تهیونگ بوسه ای به لبای دختر زد و گفت : راست میگی حواسم نبود؟ ( دستپاچه مانند)
دختر صورت تهیونگ رو قاب گرفت و گفت : ولی هرچقدر که بخوای میتونی منو ببوسی. یادت نرفته که ؟ من تا آخر عمرم مال تو هستم و خواهم بود...........
لایک یادتون نره 💖💖💖
۷.۸k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.