فیک جونگ کوک ( عشق و نفرت ) پارت ۹
از زبان ا/ت
گفتم : چه عجب خونهای
گفت : داری تیکه میندازی گفتم : نه
صبحونم رو خوردم جونگ کوک هم خورد میخواست بره که صداش زدم
گفتم : جونگ کوک برگشت سمتم گفت : چیشده ؟! گفتم : خب...من تقریبا سه هفته هست که اینجام یعنی بیرون نرفتم و زندانیَم میشه اگر کاری نداری امروز باهم بریم بیرون ؟! معصومانه بهش نگاه میکردم
گفت : امروز زیادی کار ندارم پس بعده تموم شدن کارم میام بریم
انقدر خوشحال شدم که پریدم هوا و برای خودم دست زدم دقیقاً مثل بچه ها 😂 جونگ کوک هم پنهونی میخندید بهم وقتی متوجه خنده هاش شدم یه اِهمی گفتم و خداحافظی کردم و رفتم اتاقم .
رفتم اتاقم کاری واسه انجام دادن نداشتم برای همین نشستم کناره پنجره و به بیرون نگاه کردم یاده پدر و مادرم و خواهرم افتادم که الان چقدر دنبالم گشتن و ناراحتن .
همینطوری توی فکر بودم که خدمتکار دره اتاقم رو زد گفت : میتونم بیام تو
گفتم : بیا
اومد تو و گفت : خانم جناب جونگ کوک براتون لباس فرستادن تا موقع رفتن بپوشین
لباس رو ازش گرفتم روی لباس یه کفش هم بود چه لباسی بود عجب سلیقهای
لباس رو گذاشتم روی تخت و رفتم جلوی میز آرایشم یه رژه کم رنگ نارنجی که تقریبا رنگ لبم بود زدم موهامم جمع کردم و از بالا بستم بعد لباس رو پوشیدم منتظر نشستم تا جونگ کوک بیاد بعده یک ساعت رفتم پایین نشستم روی مبل منتظر موندم که در باز شد جونگ کوک بود بالاخره ، اومد تو رفتم جلوش یه نگاهی از سر تا پا بهم کرد و گفت : آمادهای گفتم : اوهوم خودشم خیلی جذاب شده بود
گفتم : چه عجب خونهای
گفت : داری تیکه میندازی گفتم : نه
صبحونم رو خوردم جونگ کوک هم خورد میخواست بره که صداش زدم
گفتم : جونگ کوک برگشت سمتم گفت : چیشده ؟! گفتم : خب...من تقریبا سه هفته هست که اینجام یعنی بیرون نرفتم و زندانیَم میشه اگر کاری نداری امروز باهم بریم بیرون ؟! معصومانه بهش نگاه میکردم
گفت : امروز زیادی کار ندارم پس بعده تموم شدن کارم میام بریم
انقدر خوشحال شدم که پریدم هوا و برای خودم دست زدم دقیقاً مثل بچه ها 😂 جونگ کوک هم پنهونی میخندید بهم وقتی متوجه خنده هاش شدم یه اِهمی گفتم و خداحافظی کردم و رفتم اتاقم .
رفتم اتاقم کاری واسه انجام دادن نداشتم برای همین نشستم کناره پنجره و به بیرون نگاه کردم یاده پدر و مادرم و خواهرم افتادم که الان چقدر دنبالم گشتن و ناراحتن .
همینطوری توی فکر بودم که خدمتکار دره اتاقم رو زد گفت : میتونم بیام تو
گفتم : بیا
اومد تو و گفت : خانم جناب جونگ کوک براتون لباس فرستادن تا موقع رفتن بپوشین
لباس رو ازش گرفتم روی لباس یه کفش هم بود چه لباسی بود عجب سلیقهای
لباس رو گذاشتم روی تخت و رفتم جلوی میز آرایشم یه رژه کم رنگ نارنجی که تقریبا رنگ لبم بود زدم موهامم جمع کردم و از بالا بستم بعد لباس رو پوشیدم منتظر نشستم تا جونگ کوک بیاد بعده یک ساعت رفتم پایین نشستم روی مبل منتظر موندم که در باز شد جونگ کوک بود بالاخره ، اومد تو رفتم جلوش یه نگاهی از سر تا پا بهم کرد و گفت : آمادهای گفتم : اوهوم خودشم خیلی جذاب شده بود
۲۱۳.۹k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.