part①⑦👩🦯🦭
وای به حالت گوش نکنی و بری سراغش! اون موقع خودم تیکه تیکه ات میکنم
بورام « تهدید میکنی؟ الان فکر منی یا عشقت؟
یونگی « ادم نمیشی نه؟
بورام « نوچ... خب کاری نداری من برم؟
یونگی « هی ببین! خودت خوب میدونی هردومون به این ازدواج راضی نبودیم! ازم توقع نداشته باش مثل یه زوج عاشق باشیم بورام.... من بلد نیستم نقش بازی کنم!
بورام « بله... میدونم شما فقط با من مشکل دارین
یونگی « بورام داری زیاده روی میکنی!
بورام « هیچ کدوم از اونایی که بیرون نشستن نمیدونن شب تولد 16 سالگیم چه اتفاقی اوفتاده!!! میدونن غرورم رو زیر پا گذاشتم و ازت خواستگاری کردم؟ میدونن عاشقت بودم اما تو اصلا منو نمیبینی؟؟؟؟؟ نه نمیدونن... نمیدونن و برنامه ریختن... نمیفهمی چی میکشم چون عاشق نیستی! به جیهوپ گفته بودی در حد دو تا همخونه باشیم! باشه...اما فقط یه چیزی رو بهم قول بده
یونگی « عصبی چشمام رو بستم! ادامه این بحث فقط باعث یه دعوای جدید میشد... چرا این عشق لعنتی رو خاموش نمیکنی بورام؟... نفس عمیقی کشیدم و گفتم « چه قولی؟
بورام « اگه با من ازدواج کردی دور بقیه دخترا رو خط بکش!
یونگی « وقتی زن داشته باشم چرا باید با یه دختر دیگه باشم؟
بورام « تو قول بده
یونگی « اه بورام دیوونه ام کردی .. خیلی خب قول میدم ... اما یادت باشه نزاشتی حرفهام رو کامل بکنم
بورام « وقت زیاد داری! من میرم دیگه!
یونگی « خیلی خب...شب خوش
بورام « لایه ای از اشک جلوی دیدم رو گرفته بود! از پله ها پایین اومدم و خوشبختانه کسی پایین نبود! باید قوی میشدم... باید قوی میشدم و یونگی رو بدست میوردم... آجوما تنها کسی بود که اونشب متوجه حال بدم شد و ماجرا رو فهمید...اون موقع بهم گفت به جای گریه و زاری قوی بشم و یونگی رو بدست بیارم... خسته بودم! از اینکه اینقدر زود گریه میکردم! از اینکه اینقدر ضعیف بودم.... آهی کشیدم و سوار ماشین شدم اما همین که خواستم ماشین رو روشن کنم در ماشین باز شد و یونگی کنار جا گرفت... با چشمای گرد شده بهش خیره شدم که گفت
یونگی « دستت رو بیار جلو... یه چیزی رو جا گذاشتی
بورام « چی؟ من چیزی جا...
_حرفش با قرار گرفتن حلقه ای کف دستش ناقص موند... با تعجب به دستش خیره شد... حالا به این نتیجه رسیده بود یونگی اصلا شبیه مردای دیگه نیست! موجودی عجیب و ناشناخته به نام مین! سوالی نگاهش رو به یونگی دوخت که گفت
یونگی « امشب! عملا از تو خاستگاری کردن و نامزد من شدی... با این حساب باید یه نشون داشته باشی تا بدونن مال منی.... اینو دستت کن و امیدوارم بچه بازی در نیاری و بخواهی گم و گورش کنی...
بورام « داشتم حرفهای چند دقیقه پیشش رو هضم میکردم که گونه ام رو بوسید و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه گذاشت و رفت
بورام « تهدید میکنی؟ الان فکر منی یا عشقت؟
یونگی « ادم نمیشی نه؟
بورام « نوچ... خب کاری نداری من برم؟
یونگی « هی ببین! خودت خوب میدونی هردومون به این ازدواج راضی نبودیم! ازم توقع نداشته باش مثل یه زوج عاشق باشیم بورام.... من بلد نیستم نقش بازی کنم!
بورام « بله... میدونم شما فقط با من مشکل دارین
یونگی « بورام داری زیاده روی میکنی!
بورام « هیچ کدوم از اونایی که بیرون نشستن نمیدونن شب تولد 16 سالگیم چه اتفاقی اوفتاده!!! میدونن غرورم رو زیر پا گذاشتم و ازت خواستگاری کردم؟ میدونن عاشقت بودم اما تو اصلا منو نمیبینی؟؟؟؟؟ نه نمیدونن... نمیدونن و برنامه ریختن... نمیفهمی چی میکشم چون عاشق نیستی! به جیهوپ گفته بودی در حد دو تا همخونه باشیم! باشه...اما فقط یه چیزی رو بهم قول بده
یونگی « عصبی چشمام رو بستم! ادامه این بحث فقط باعث یه دعوای جدید میشد... چرا این عشق لعنتی رو خاموش نمیکنی بورام؟... نفس عمیقی کشیدم و گفتم « چه قولی؟
بورام « اگه با من ازدواج کردی دور بقیه دخترا رو خط بکش!
یونگی « وقتی زن داشته باشم چرا باید با یه دختر دیگه باشم؟
بورام « تو قول بده
یونگی « اه بورام دیوونه ام کردی .. خیلی خب قول میدم ... اما یادت باشه نزاشتی حرفهام رو کامل بکنم
بورام « وقت زیاد داری! من میرم دیگه!
یونگی « خیلی خب...شب خوش
بورام « لایه ای از اشک جلوی دیدم رو گرفته بود! از پله ها پایین اومدم و خوشبختانه کسی پایین نبود! باید قوی میشدم... باید قوی میشدم و یونگی رو بدست میوردم... آجوما تنها کسی بود که اونشب متوجه حال بدم شد و ماجرا رو فهمید...اون موقع بهم گفت به جای گریه و زاری قوی بشم و یونگی رو بدست بیارم... خسته بودم! از اینکه اینقدر زود گریه میکردم! از اینکه اینقدر ضعیف بودم.... آهی کشیدم و سوار ماشین شدم اما همین که خواستم ماشین رو روشن کنم در ماشین باز شد و یونگی کنار جا گرفت... با چشمای گرد شده بهش خیره شدم که گفت
یونگی « دستت رو بیار جلو... یه چیزی رو جا گذاشتی
بورام « چی؟ من چیزی جا...
_حرفش با قرار گرفتن حلقه ای کف دستش ناقص موند... با تعجب به دستش خیره شد... حالا به این نتیجه رسیده بود یونگی اصلا شبیه مردای دیگه نیست! موجودی عجیب و ناشناخته به نام مین! سوالی نگاهش رو به یونگی دوخت که گفت
یونگی « امشب! عملا از تو خاستگاری کردن و نامزد من شدی... با این حساب باید یه نشون داشته باشی تا بدونن مال منی.... اینو دستت کن و امیدوارم بچه بازی در نیاری و بخواهی گم و گورش کنی...
بورام « داشتم حرفهای چند دقیقه پیشش رو هضم میکردم که گونه ام رو بوسید و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه گذاشت و رفت
۱۸۱.۷k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.