ناپلئون بلامقدمه از من پرسید:
ناپلئون بلامقدمه از من پرسید:
تو از سرنوشت آیندهات واهمه نداری اوژنی؟
وقتی ما تنها هستیم اغلب به من «تو» میگوید با اینکه رسم نیست حتی نامزدها یا زنوشوهرها به هم «تو» بگویند.
من سری تکان دادم:
ترس از سرنوشتم؟ نه، نمیترسم. کسی چه میداند چه سرنوشتی در انتظار ما است. چرا باید از یک چیز ناشناس ترسید؟
عجیب است که اغلب اشخاص ادعا میکنند از سرنوشت خود بیخبرند…
صورت او در موقع ادای این کلمات در مهتاب خیلی رنگپریده بود. چشمهای کاملاً بازش به نقطۀ دوری خیره شده بود. ادامه داد:
من سرنوشتم را احساس میکنم.
با تعجب پرسیدم:
و… از آن میترسید؟
نه. من میدانم که کارهای بزرگی خواهم کرد. من برای بهوجود آوردن و ادارۀ مملکتها خلق شدهام. من جزء آن عدهای هستم که تاریخ دنیا را بهوجود میآورند.
تو از سرنوشت آیندهات واهمه نداری اوژنی؟
وقتی ما تنها هستیم اغلب به من «تو» میگوید با اینکه رسم نیست حتی نامزدها یا زنوشوهرها به هم «تو» بگویند.
من سری تکان دادم:
ترس از سرنوشتم؟ نه، نمیترسم. کسی چه میداند چه سرنوشتی در انتظار ما است. چرا باید از یک چیز ناشناس ترسید؟
عجیب است که اغلب اشخاص ادعا میکنند از سرنوشت خود بیخبرند…
صورت او در موقع ادای این کلمات در مهتاب خیلی رنگپریده بود. چشمهای کاملاً بازش به نقطۀ دوری خیره شده بود. ادامه داد:
من سرنوشتم را احساس میکنم.
با تعجب پرسیدم:
و… از آن میترسید؟
نه. من میدانم که کارهای بزرگی خواهم کرد. من برای بهوجود آوردن و ادارۀ مملکتها خلق شدهام. من جزء آن عدهای هستم که تاریخ دنیا را بهوجود میآورند.
۹۹۶
۱۸ شهریور ۱۴۰۲