فراموشی* پارت4
_محض اطلاع اون دختر نیست یه پسره😑
پنی به شدت از خجالت سرخ میشه و دستشو روی صورتش میزاره و چویا هم که مثل رنگ موهاش قرمز شده🙄دازای هم یه پوزخند زده و داره به اونا نگاه میکنه
دازای: تازه.. پنی از این به بعد تو پیشخدمت ایشونی.
و بعد درو یواش میبنده.
پنی:شرمدهههه..متاسفـــــــم😣
چویا: ا.. اشکالی نداره.
...
پنی: بفرماییید. این اتاق شماست.
چویا: خیلی ممنونم خانـ...
پنی: پنی.. اسم پنیه
چویا: خیلی ممنون خانم پنی
پنی: ببخشید ولی میتونم اسمتونو بپرسم؟
چویا چیزی نمیگه و سرشو پایین انداخته.
پنی: ببخشید؟.. چیزی شده؟.. ن..نکنه چیزی گفتمو شما رو ناراحت کردم؟
چویا: ن. نه بخاطر تو نیست.. راستش.. من. من توی یه.. تصادف حافظه ـم رو از دست دادم و حتی اسمم یادم نمیاد.
چویا بغض شدیدی رو تو گلوش حس میکنه اما بغض ـشو تو دلش نگه میداره و یه نفس عمیق میکشه و به پنی نگاه میکنه.
پنی: o(╥﹏╥)o چقدر غمنـ...
همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد و باعث قطع شدن حرف پنی شد.
پنی: من برم درو باز کنم.
دازای هم از اتاقش بیرون اومد
پنی درو باز کرد و گفت:
اقای دایما سان(اقای دایما سان؟ 🤥) خوش اومدید.
دایما پسر خاله ی دازای بود اما دازای به شدت از او نفرت داشت.
دایما: سلام به همگیییی. من اومدم... سلام دازای.. چطوری پسرخاله ی خودم؟
دازای: مگه قرار نبود هفته ی بعد بیای؟
دایما: چرا ولی زودتر اومدم.. تا..
با دیدن چویا حرفشو قطع کرد و به سمتش رفت و چونه ـشو گرفت و سرشو بالا اورد.
دایما: ببینین کی اینجاست. یه پرنسس کوچولو ی مو هویچی. اسمت چیه دختر خان؟
چویا که از این کار دایما خجالت کشیده بود تا اومد حرفی بزنه دازای دست دایما رو عقب کشید و باعث شد تا چویا نتونه حرف بزنه.
دازای: به خونه ی من اومدی و داری بی احترامی میکنی و بعد هم اومدی و به ی بچه بی ادبی کردی.
دایما:هوف.ای بابا هنوز مثل قبلا حوصله سر بری و حوصله ی هیچی نداری.
خیله خوب. پنی میتونی کمک کنی وسایلا رو بیارم تو اتاق؟
پنی: چشم.
پنی دایما رو به اتاقش میبره و کمک میکنه وسایلاشو ببره دازای هم به چویا میگه که: قراره از الان به بعد پیش من زندگی کنی. برو تو اتاقت. به پنی میگم بیاد وسایلاتو از تو چمدون در بیاره و بچینه.
چویا:اگه میشه خودم میخوام وسایلمو بچینم.
دازای: باشه هرجور راحتی.
چویا به سمت اتاقش رفت و در و بست. چمدونش رو برداشت و رو صندلی گذاشت.
با باز کردن چمدون یه چیزی توجه چویا رو به خودش جلب میکنه...
ادامه دارد....
پوف از این پارت خوشم نیومد ولی پارت بعدی جبرات میکنم.
امیدوارم خشتون بیاد.
تا بعد👋🏻
پنی به شدت از خجالت سرخ میشه و دستشو روی صورتش میزاره و چویا هم که مثل رنگ موهاش قرمز شده🙄دازای هم یه پوزخند زده و داره به اونا نگاه میکنه
دازای: تازه.. پنی از این به بعد تو پیشخدمت ایشونی.
و بعد درو یواش میبنده.
پنی:شرمدهههه..متاسفـــــــم😣
چویا: ا.. اشکالی نداره.
...
پنی: بفرماییید. این اتاق شماست.
چویا: خیلی ممنونم خانـ...
پنی: پنی.. اسم پنیه
چویا: خیلی ممنون خانم پنی
پنی: ببخشید ولی میتونم اسمتونو بپرسم؟
چویا چیزی نمیگه و سرشو پایین انداخته.
پنی: ببخشید؟.. چیزی شده؟.. ن..نکنه چیزی گفتمو شما رو ناراحت کردم؟
چویا: ن. نه بخاطر تو نیست.. راستش.. من. من توی یه.. تصادف حافظه ـم رو از دست دادم و حتی اسمم یادم نمیاد.
چویا بغض شدیدی رو تو گلوش حس میکنه اما بغض ـشو تو دلش نگه میداره و یه نفس عمیق میکشه و به پنی نگاه میکنه.
پنی: o(╥﹏╥)o چقدر غمنـ...
همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد و باعث قطع شدن حرف پنی شد.
پنی: من برم درو باز کنم.
دازای هم از اتاقش بیرون اومد
پنی درو باز کرد و گفت:
اقای دایما سان(اقای دایما سان؟ 🤥) خوش اومدید.
دایما پسر خاله ی دازای بود اما دازای به شدت از او نفرت داشت.
دایما: سلام به همگیییی. من اومدم... سلام دازای.. چطوری پسرخاله ی خودم؟
دازای: مگه قرار نبود هفته ی بعد بیای؟
دایما: چرا ولی زودتر اومدم.. تا..
با دیدن چویا حرفشو قطع کرد و به سمتش رفت و چونه ـشو گرفت و سرشو بالا اورد.
دایما: ببینین کی اینجاست. یه پرنسس کوچولو ی مو هویچی. اسمت چیه دختر خان؟
چویا که از این کار دایما خجالت کشیده بود تا اومد حرفی بزنه دازای دست دایما رو عقب کشید و باعث شد تا چویا نتونه حرف بزنه.
دازای: به خونه ی من اومدی و داری بی احترامی میکنی و بعد هم اومدی و به ی بچه بی ادبی کردی.
دایما:هوف.ای بابا هنوز مثل قبلا حوصله سر بری و حوصله ی هیچی نداری.
خیله خوب. پنی میتونی کمک کنی وسایلا رو بیارم تو اتاق؟
پنی: چشم.
پنی دایما رو به اتاقش میبره و کمک میکنه وسایلاشو ببره دازای هم به چویا میگه که: قراره از الان به بعد پیش من زندگی کنی. برو تو اتاقت. به پنی میگم بیاد وسایلاتو از تو چمدون در بیاره و بچینه.
چویا:اگه میشه خودم میخوام وسایلمو بچینم.
دازای: باشه هرجور راحتی.
چویا به سمت اتاقش رفت و در و بست. چمدونش رو برداشت و رو صندلی گذاشت.
با باز کردن چمدون یه چیزی توجه چویا رو به خودش جلب میکنه...
ادامه دارد....
پوف از این پارت خوشم نیومد ولی پارت بعدی جبرات میکنم.
امیدوارم خشتون بیاد.
تا بعد👋🏻
۶.۱k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.