🩸𝐃𝐫𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐞𝐝 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝🩸
🩸𝐃𝐫𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐞𝐝 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝🩸
(𝐏𝐚𝐫𝐭 4 )
ات ویو
با گوشیم داشتم ور میرفتم که دیدم ساعت 7 هستش و سریع بلند شدم و رفتم حموم یه دوش 10 دقیقه گرفتم و اومدم بیرون و لباسامو اماده گذاشتم رو تخت و با حوله خودمو خشک کردم و موهامم باز کردم ابشو گرفتم و سشوار اوردم و خشکشون کردم و کاملا لختشون کردم و ارایش غلیظ کردم و لباسامو پوشیدم با کفشای پاشنه بلندم ( عکسشونو میزارم).... عطر زدم به خودم و کیف رو برداشتم و فقط گوشیمو گذاشتم تو کیفم با کلید خونه و گذاشتمشون تو کیفم و رفتم پایین.....ساعت 8 بود
پدر ات: خب دخترم اومدی بریم؟
ات: بریم.....
( از خونه رفتیم بیرون و بهمون تعظیم کردن و ادم های بابام مارو با ماشین رسوندن و پیاده شدیم و رفتیم داخل عمارت..... خیلی بزرگ بودش.... وقتی داخل شدیم به همه سلام دادیم و پدرم رفت پیش بقیه رئیس ها و منم رو یه صندلی نشستم و داشتم شراب میخوردم که یه نفر اومد کنارم نشست و بوی عطرش منو جذب کرد و خیلی جذاب و خوش تیپ بود و گفت.....)
تهیونگ: سلام خانم ات..... نمیدونستم شما هم دعوتید.... ( عکس لباس تهیونگ میزارم)
ات: عه سلام اقای تهیونگ.... همچنین
( هردو خندیدن)
تهیونگ: خب.... دوست دارم بیشتر به عنوان همکار باهم اشنا بشیم....
ات: اوهوم..... خب من همونطور که گفتم ات هستم و 20 سالمه و پیش پدرم زندگی میکنم و چون پدر و مادرم طلاق گرفتن از هم و یه خواهر به نام جنی دارم که پیش مادرم زندگی میکنه تو کانادا و 22 سالشه.....
تهیونگ: اوه.... متاسفم.... منم که میدونید تهیونگ هستم و 25 سالمه..... منم مادرم وقتی بچه بودم فوت شده..... الان پیش پدرم زندگی میکنم و همراه یک برادر ....
ات: تسلیت میگم.... روحشون شاد
تهیونگ: خیلی ممنون.... و لطفا میتونیم همدیگه رو راحت صدا کنیم؟
ات: بله....
تهیونگ: مشکلی نیست که من به شما بگم ات؟
ات: خیر.... منم مشکلی نیست به شما بگم تهیونگ؟
تهیونگ: نه.....
ات: راستی.... امروز یه نفر بهم زنگ زده بود و بهم گفت که برای دیوار اتاق خونه اش یه طرح میخواد که برای فردا وقت گرفتن و ساعت 9 میان شرکت و طرح انتخاب میکنن..... و خواستم بگم که شما هم باشین چون هر دومون همکار و در یه زمینه فعالیت داریم....
تهیونگ: باشه حتما........ مایلید با من برقصید؟
ات: بله حتما.....
( ات و تهیونگ بلند شدن و رفتن وسط و یه موزیک ملایم گذاشتن و ات و تهیونگ دوستانه باهم رقصیدن و بعد چند دقیقه اومدن نشستن رو مبل و واقعا گرمشون بود و شروع کردن به شراب خوردن.... )
ادامش تو کامنتا.....
(𝐏𝐚𝐫𝐭 4 )
ات ویو
با گوشیم داشتم ور میرفتم که دیدم ساعت 7 هستش و سریع بلند شدم و رفتم حموم یه دوش 10 دقیقه گرفتم و اومدم بیرون و لباسامو اماده گذاشتم رو تخت و با حوله خودمو خشک کردم و موهامم باز کردم ابشو گرفتم و سشوار اوردم و خشکشون کردم و کاملا لختشون کردم و ارایش غلیظ کردم و لباسامو پوشیدم با کفشای پاشنه بلندم ( عکسشونو میزارم).... عطر زدم به خودم و کیف رو برداشتم و فقط گوشیمو گذاشتم تو کیفم با کلید خونه و گذاشتمشون تو کیفم و رفتم پایین.....ساعت 8 بود
پدر ات: خب دخترم اومدی بریم؟
ات: بریم.....
( از خونه رفتیم بیرون و بهمون تعظیم کردن و ادم های بابام مارو با ماشین رسوندن و پیاده شدیم و رفتیم داخل عمارت..... خیلی بزرگ بودش.... وقتی داخل شدیم به همه سلام دادیم و پدرم رفت پیش بقیه رئیس ها و منم رو یه صندلی نشستم و داشتم شراب میخوردم که یه نفر اومد کنارم نشست و بوی عطرش منو جذب کرد و خیلی جذاب و خوش تیپ بود و گفت.....)
تهیونگ: سلام خانم ات..... نمیدونستم شما هم دعوتید.... ( عکس لباس تهیونگ میزارم)
ات: عه سلام اقای تهیونگ.... همچنین
( هردو خندیدن)
تهیونگ: خب.... دوست دارم بیشتر به عنوان همکار باهم اشنا بشیم....
ات: اوهوم..... خب من همونطور که گفتم ات هستم و 20 سالمه و پیش پدرم زندگی میکنم و چون پدر و مادرم طلاق گرفتن از هم و یه خواهر به نام جنی دارم که پیش مادرم زندگی میکنه تو کانادا و 22 سالشه.....
تهیونگ: اوه.... متاسفم.... منم که میدونید تهیونگ هستم و 25 سالمه..... منم مادرم وقتی بچه بودم فوت شده..... الان پیش پدرم زندگی میکنم و همراه یک برادر ....
ات: تسلیت میگم.... روحشون شاد
تهیونگ: خیلی ممنون.... و لطفا میتونیم همدیگه رو راحت صدا کنیم؟
ات: بله....
تهیونگ: مشکلی نیست که من به شما بگم ات؟
ات: خیر.... منم مشکلی نیست به شما بگم تهیونگ؟
تهیونگ: نه.....
ات: راستی.... امروز یه نفر بهم زنگ زده بود و بهم گفت که برای دیوار اتاق خونه اش یه طرح میخواد که برای فردا وقت گرفتن و ساعت 9 میان شرکت و طرح انتخاب میکنن..... و خواستم بگم که شما هم باشین چون هر دومون همکار و در یه زمینه فعالیت داریم....
تهیونگ: باشه حتما........ مایلید با من برقصید؟
ات: بله حتما.....
( ات و تهیونگ بلند شدن و رفتن وسط و یه موزیک ملایم گذاشتن و ات و تهیونگ دوستانه باهم رقصیدن و بعد چند دقیقه اومدن نشستن رو مبل و واقعا گرمشون بود و شروع کردن به شراب خوردن.... )
ادامش تو کامنتا.....
۵.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.