فیک کوک (*رز سیاه*) پارت 9
از زبان ا/ت :
تازه رفته بودیم جنگل برای عکس برداری .
داشتم روی تخته شاستی مینوشتم که چه کفشی مونده که یکی از پشتم بهم گفت : سر اینکه با توبا رفتم جوابمو ندادی ؟
برگشتم دیدم جونگ کوکه برای اینکه نفهمه گفتم : آه سلام نه نشنیدم اون موقع !
گفت : شنیدی خوبم شنیدی ولی جواب ندادی .
لبخندم محو شد و گفتم : فکر میکردم نمری خب بالاخره ....
گفت : بالاخره چی ؟
رفتم کفشارو برگردوندم تا سایزشونو ببینم گفتم : بالاخره اون توبا خانمه کیه این فرستم از دست بده سیدرلاس تو هم پرنسه دروغیش.
گفت : ا/ت مسخره بازی درنیار .
گفتم : آ آ یجوری رفتار نکن انگار دوسم داری برو کار دارم .
زیر لبی گفت : شاید
گفتم: آقای جئون کار دارم
گفت : باشه باشه ما هم حالیمون شد.
بعد رفت .
بعد چند دقیقه سرم کیج رفت و حالم به هم خورد .
فیلیز پیشم بود گفت : دختر تو اصلا حالت خوب نیستا؟.
گفتم : آره سرم کیج میره .
آروم رفتم که برم سمت ماشینم که کفش پاشنه بلندم گیر کرد و داشتم میوفتاد که جونگ کوک گرفتم .
بهش نگاه کردم و بیهوش شدم .
از زبان جونگ کوک :
گرفتمش ولی بیهوش شد فیلیزو صدا کردم و براید استایل
بغلش کردم و فیلیز اومد گفت : بزارش تو ماشینش الان میام .
رفت یکم آب آورد با قرص و بیدارش کرد و قرصو خورد .
حالش خوب شد خیلی نگرانش شدم .
از زبان ا/ت :
به هوش اوردنم و قرص و آب دادن بهم و بلند شدم که جونگ کوک گفت : مطمئنی حالت خوبه ؟
گفتم : آره ممنون که گرفتیم .
البته هرکی بود می گرفت من چی دارم میگم
فیلیز گفت : شاید سرما خوردی !
گفتم : نه دیگه حالم خوبه .
توبا اومد سمتمون و به من گفت : من ویتامینام همراهمه بهت بدم حالت بهتر شه ؟
شاید ازش خوشم نیاد ولی خب نگرانم بود و منم حالم خوب بود برام همین گفتم: نه ممنون توبا جون من حالم خوبه ممنون ^^
یه لبخند کیوت براش زدم .
بعد بابام اومد و دست توبا رو گرفت و گفت : بیا دختر خوشگلم هنوز کار داریم .
و به من نگاه خوشکی کرد .
ناراحت شدم و لبخندم محو شد . جونگ کوک به من نگاه کرد و گفت : خوبی ؟
گفتم : آره.
فیلیزم رف و گفت : زود بیا.
به جونگ کوک نگاه کردم و گفتم : دیدی چطوری توبا رو ازم دور کرد انگار نه انگار دخترشم .( با ناراحتی )
(چند ساعت بعد )
ساعت ۴ برگشتیم شرکت که ۱۱ نفر با کت و شلوار سیاه اومدم تو شرکت .
تعجب کردم و بابام از اتاقش اومد بیرون و گفت : شما شما ....اینجا چیکار می کنید ؟
میا اومد کنارم و گفت : وضعمون خرابه !!
گفتم : چرا ؟
گفت : نصف سحام شرکت برای ایناس اگه بخوان پسش بگیرن
شرکت از بین میره و بی کار میشیم .
یعنی چی اگه بخوان پس بگیرن باید برم اینگلیس شایدم بهتر باشه .
گفتم : عهههههه
گفت : آره دختر
بابام باهاشون رفت تو اتاقش و درم بستم.
۰۰۰۰۰۰
خوشت اومد کامت بزار ♡♡♡
تازه رفته بودیم جنگل برای عکس برداری .
داشتم روی تخته شاستی مینوشتم که چه کفشی مونده که یکی از پشتم بهم گفت : سر اینکه با توبا رفتم جوابمو ندادی ؟
برگشتم دیدم جونگ کوکه برای اینکه نفهمه گفتم : آه سلام نه نشنیدم اون موقع !
گفت : شنیدی خوبم شنیدی ولی جواب ندادی .
لبخندم محو شد و گفتم : فکر میکردم نمری خب بالاخره ....
گفت : بالاخره چی ؟
رفتم کفشارو برگردوندم تا سایزشونو ببینم گفتم : بالاخره اون توبا خانمه کیه این فرستم از دست بده سیدرلاس تو هم پرنسه دروغیش.
گفت : ا/ت مسخره بازی درنیار .
گفتم : آ آ یجوری رفتار نکن انگار دوسم داری برو کار دارم .
زیر لبی گفت : شاید
گفتم: آقای جئون کار دارم
گفت : باشه باشه ما هم حالیمون شد.
بعد رفت .
بعد چند دقیقه سرم کیج رفت و حالم به هم خورد .
فیلیز پیشم بود گفت : دختر تو اصلا حالت خوب نیستا؟.
گفتم : آره سرم کیج میره .
آروم رفتم که برم سمت ماشینم که کفش پاشنه بلندم گیر کرد و داشتم میوفتاد که جونگ کوک گرفتم .
بهش نگاه کردم و بیهوش شدم .
از زبان جونگ کوک :
گرفتمش ولی بیهوش شد فیلیزو صدا کردم و براید استایل
بغلش کردم و فیلیز اومد گفت : بزارش تو ماشینش الان میام .
رفت یکم آب آورد با قرص و بیدارش کرد و قرصو خورد .
حالش خوب شد خیلی نگرانش شدم .
از زبان ا/ت :
به هوش اوردنم و قرص و آب دادن بهم و بلند شدم که جونگ کوک گفت : مطمئنی حالت خوبه ؟
گفتم : آره ممنون که گرفتیم .
البته هرکی بود می گرفت من چی دارم میگم
فیلیز گفت : شاید سرما خوردی !
گفتم : نه دیگه حالم خوبه .
توبا اومد سمتمون و به من گفت : من ویتامینام همراهمه بهت بدم حالت بهتر شه ؟
شاید ازش خوشم نیاد ولی خب نگرانم بود و منم حالم خوب بود برام همین گفتم: نه ممنون توبا جون من حالم خوبه ممنون ^^
یه لبخند کیوت براش زدم .
بعد بابام اومد و دست توبا رو گرفت و گفت : بیا دختر خوشگلم هنوز کار داریم .
و به من نگاه خوشکی کرد .
ناراحت شدم و لبخندم محو شد . جونگ کوک به من نگاه کرد و گفت : خوبی ؟
گفتم : آره.
فیلیزم رف و گفت : زود بیا.
به جونگ کوک نگاه کردم و گفتم : دیدی چطوری توبا رو ازم دور کرد انگار نه انگار دخترشم .( با ناراحتی )
(چند ساعت بعد )
ساعت ۴ برگشتیم شرکت که ۱۱ نفر با کت و شلوار سیاه اومدم تو شرکت .
تعجب کردم و بابام از اتاقش اومد بیرون و گفت : شما شما ....اینجا چیکار می کنید ؟
میا اومد کنارم و گفت : وضعمون خرابه !!
گفتم : چرا ؟
گفت : نصف سحام شرکت برای ایناس اگه بخوان پسش بگیرن
شرکت از بین میره و بی کار میشیم .
یعنی چی اگه بخوان پس بگیرن باید برم اینگلیس شایدم بهتر باشه .
گفتم : عهههههه
گفت : آره دختر
بابام باهاشون رفت تو اتاقش و درم بستم.
۰۰۰۰۰۰
خوشت اومد کامت بزار ♡♡♡
۳.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.