³ پارتی: نام:" :ببخشید از حالا مراقبتم!" :فصل:دوم"
part ²
******
"جونگ کوک":
_:چرا برنگشتهه؟؟؟
لعنتیییی...
*صدای زنگ گوشی>
_:ایش...الان لابد میخاد عدرخاه...تهیونگ چرا زنگ میرنه؟
_:بله؟
×:مرتیکه دخترتون از خونه انداختی بیرون؟بیا بیمارستان تحویل بگیرش آقایه جئون!
ک تهیونگ قطع کرد...*پسرم ادبت؟🫥>
_:فاک...
جونگ کوک کتشو برداشت و سریع رفت از خونه بیرون و سوار ماشینش شد و رفت سمت بیمارستانی ک تهیونگ کار میکرد....
* ³⁰ مین بعد *
با دو وارد بیمارستان شدم...
رفتمپذیرش کفتم:جئون هانول کدوم...
÷:آقا تازه یادش اومده دختری عم داره....
_:تهیونگ...من فقط یکم عصبی شدم سر موضوع دوس پسرش وگرنه من چ بدی بش کردم هان؟*تهیونگ خودت دخترتو جر دادی تو فیک قبلیم اونوقت...>.
÷:در هر حال...
_:حال خوبه؟من...من فقط نگرانشم اون احساسات شو صادقانه و ب همه میگه میترسم بش صربه بزنن و...
"تهیونگ:گوش کن جونگ کوک...آدمايى كه احساساتشون رو راحت و صادقانه بدون سانسور نشون ميدن نه ضعيفن، نه احمق و نه ساده لوح!
بلكه اونقدر قوى و واقعى هستن كه به نقاب روى صورتشون احتياج ندارن و به جاى پنهان كردن حرفها يا نقش بازى كردن، راحت احساسشون رو بيان ميكنن."
_:تهیونگ...حالش خوبه؟*بغض
÷:نگران نباش با اینکه صربه زیادی دید ولی چون ب موقع عملش کردیم آسیب جدی تر نشد...الان تو بخشه اتاق ¹⁷³...
_:اوکی...
بعد با دو رفت تو بخش...
بعد از چند مین اتاق مورو نظرو پیدا کرد...
از نگرانی زیاد در رو باز کرد و حتی در نزد...
دید ک تن بیرون دخترش رو تخته و اون داره با چشمایه اکلیلی بیرون پنجره رو تماشا میکنه...
ک البته با صدایه در سرشو برگردوند...
×: برو بیرون...
_:من..متاسفم!میخام برا...
"×:زمانی ک نیازت داشتم باید میبودی...
زمانی ک میخواستمت باید میشم میبودی بابا...ولی من چیز زیادی نمیخاستم :)
فقط میخواستم کنارم باشی،
به حرفام گوش بدی،
بهم توجه کنی،
فقط زیادی دوست دارم بابا:)
الان فقط میخام تنها باشم...
همیشه اونیکه بامعرفتترهمنم.
اونیکه¹⁰⁰خودشومیزارهمنم.
اونیکه حواسشبہهمہرفیقاشهستمنم.
اونیکه ذهنشازهمہدرگیرترهو
بلندترازهمہمیخندهمنم.
اونیکه توخودشمیریزهوبہزبوننمیاره
تابقیہناراحتنشنمنم.
اونیکه کوتاهمیادتاقهروفاصلہپیشنیادمنم.
اونیکه سکوتمیکنہمنم.
اونیکه ملاحظہکارهمنم.
اونیکیه مقصرهاممنم.
اونی ک تو مقصر میدونی منم بابا...مگه نه؟"
******
"جونگ کوک":
_:چرا برنگشتهه؟؟؟
لعنتیییی...
*صدای زنگ گوشی>
_:ایش...الان لابد میخاد عدرخاه...تهیونگ چرا زنگ میرنه؟
_:بله؟
×:مرتیکه دخترتون از خونه انداختی بیرون؟بیا بیمارستان تحویل بگیرش آقایه جئون!
ک تهیونگ قطع کرد...*پسرم ادبت؟🫥>
_:فاک...
جونگ کوک کتشو برداشت و سریع رفت از خونه بیرون و سوار ماشینش شد و رفت سمت بیمارستانی ک تهیونگ کار میکرد....
* ³⁰ مین بعد *
با دو وارد بیمارستان شدم...
رفتمپذیرش کفتم:جئون هانول کدوم...
÷:آقا تازه یادش اومده دختری عم داره....
_:تهیونگ...من فقط یکم عصبی شدم سر موضوع دوس پسرش وگرنه من چ بدی بش کردم هان؟*تهیونگ خودت دخترتو جر دادی تو فیک قبلیم اونوقت...>.
÷:در هر حال...
_:حال خوبه؟من...من فقط نگرانشم اون احساسات شو صادقانه و ب همه میگه میترسم بش صربه بزنن و...
"تهیونگ:گوش کن جونگ کوک...آدمايى كه احساساتشون رو راحت و صادقانه بدون سانسور نشون ميدن نه ضعيفن، نه احمق و نه ساده لوح!
بلكه اونقدر قوى و واقعى هستن كه به نقاب روى صورتشون احتياج ندارن و به جاى پنهان كردن حرفها يا نقش بازى كردن، راحت احساسشون رو بيان ميكنن."
_:تهیونگ...حالش خوبه؟*بغض
÷:نگران نباش با اینکه صربه زیادی دید ولی چون ب موقع عملش کردیم آسیب جدی تر نشد...الان تو بخشه اتاق ¹⁷³...
_:اوکی...
بعد با دو رفت تو بخش...
بعد از چند مین اتاق مورو نظرو پیدا کرد...
از نگرانی زیاد در رو باز کرد و حتی در نزد...
دید ک تن بیرون دخترش رو تخته و اون داره با چشمایه اکلیلی بیرون پنجره رو تماشا میکنه...
ک البته با صدایه در سرشو برگردوند...
×: برو بیرون...
_:من..متاسفم!میخام برا...
"×:زمانی ک نیازت داشتم باید میبودی...
زمانی ک میخواستمت باید میشم میبودی بابا...ولی من چیز زیادی نمیخاستم :)
فقط میخواستم کنارم باشی،
به حرفام گوش بدی،
بهم توجه کنی،
فقط زیادی دوست دارم بابا:)
الان فقط میخام تنها باشم...
همیشه اونیکه بامعرفتترهمنم.
اونیکه¹⁰⁰خودشومیزارهمنم.
اونیکه حواسشبہهمہرفیقاشهستمنم.
اونیکه ذهنشازهمہدرگیرترهو
بلندترازهمہمیخندهمنم.
اونیکه توخودشمیریزهوبہزبوننمیاره
تابقیہناراحتنشنمنم.
اونیکه کوتاهمیادتاقهروفاصلہپیشنیادمنم.
اونیکه سکوتمیکنہمنم.
اونیکه ملاحظہکارهمنم.
اونیکیه مقصرهاممنم.
اونی ک تو مقصر میدونی منم بابا...مگه نه؟"
۲۳.۲k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.